Part 1
Part 1
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#Forced_marriage
سن کارکترها :
جیمین : 27
ا/ت : 20
علامت ها :
ا/ت : +
جیمین : _
مادر ا/ت : =
ویو ا/ت
من پارک ا/تم 20 سالمه ، توی دانشگاه ملی سئول تونستم قبول بشم ، اما به خاطر اینکه پدرم مجبورم کرد که با پسر عموم نامزد کنم ، تا با هم ازدواج کنیم ، به این خاطر نزاشتن که دانشگاه برم ، من اصن راضی به این ازدواج نیستم و میخوام که از هر راهی که شده از این ازدواج فرار کنم
ویو جیمین
من پارک جیمین رئیس بزرگترین باند مافیای کره هستم ، یکی از پولدارترین اشخاص که میشه گفت ، ا/ت دختر عموی من هست که عاشقش شدم ، چون میدونم راضی نیست که با من ازدواج کنه به عموم گفتم که یا میکشمش یا باید با من ازدواج کنه ، اما خب اگه هم ازدواج نمیکرد نمی کشتمش فقط برای اینکه به دستش بیارم اینو گفتم عموم هم از ترس اینکه دخترش رو بکشم قبول کرد که اون باهام ازدواج کنه
+ : یه روز که مث همه روز ها داشتم توی اتاقم گریه میکردم ، که آخه چرااا من چرا باید با اون عوضی ازدواج کنم ، کسی که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم و نخواهم پیدا کرد ، رفتم صورتم رو شستم اما آخه گریه کردن هم برای من کاری نمیکنه ، به خودم قول دادم که با همه چی کنار بیام اما غیر ممکن بود بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تونستم خودمو متقاعد کنم ، به اون انگشتر لعنتی توی دستم نگاه کردم که منو با هر نگاه بهش یاد اون میندازه ، خواستم درش بیارم اما اگه درش بیارم و ببینه که توی دستم نیست دوباره آشوب به پا میکنه و به همین خاطر گذاشتم که توی دستم بمونه
= : ا/ت عزیزم شام آماده است ، بیا پایین
+ : تصمیم گرفتم که برم و یه چیزی بخورم ، چند روز هست که درست غذا نخوردم که گفتم : باشه مامان اومدم ، که رفتم پایین
= : ا/ت رو دیدم که از پله ها اومد پایین ، رنگش پریده بود و چشماش سرخ شده بود که گفتم : ا/ت چیزی شده؟
+ : نه مامان خوبم ، که نشستم سر میز
= : باشه اما رنگت پریده ، یه کم به فکر خودت باش دختر
+ : باشه مامان
= : آفرین دختر خوشگلم
+ : داشتیم غذا می خوردیم که......
ادامه دارد .........
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#Forced_marriage
سن کارکترها :
جیمین : 27
ا/ت : 20
علامت ها :
ا/ت : +
جیمین : _
مادر ا/ت : =
ویو ا/ت
من پارک ا/تم 20 سالمه ، توی دانشگاه ملی سئول تونستم قبول بشم ، اما به خاطر اینکه پدرم مجبورم کرد که با پسر عموم نامزد کنم ، تا با هم ازدواج کنیم ، به این خاطر نزاشتن که دانشگاه برم ، من اصن راضی به این ازدواج نیستم و میخوام که از هر راهی که شده از این ازدواج فرار کنم
ویو جیمین
من پارک جیمین رئیس بزرگترین باند مافیای کره هستم ، یکی از پولدارترین اشخاص که میشه گفت ، ا/ت دختر عموی من هست که عاشقش شدم ، چون میدونم راضی نیست که با من ازدواج کنه به عموم گفتم که یا میکشمش یا باید با من ازدواج کنه ، اما خب اگه هم ازدواج نمیکرد نمی کشتمش فقط برای اینکه به دستش بیارم اینو گفتم عموم هم از ترس اینکه دخترش رو بکشم قبول کرد که اون باهام ازدواج کنه
+ : یه روز که مث همه روز ها داشتم توی اتاقم گریه میکردم ، که آخه چرااا من چرا باید با اون عوضی ازدواج کنم ، کسی که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم و نخواهم پیدا کرد ، رفتم صورتم رو شستم اما آخه گریه کردن هم برای من کاری نمیکنه ، به خودم قول دادم که با همه چی کنار بیام اما غیر ممکن بود بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تونستم خودمو متقاعد کنم ، به اون انگشتر لعنتی توی دستم نگاه کردم که منو با هر نگاه بهش یاد اون میندازه ، خواستم درش بیارم اما اگه درش بیارم و ببینه که توی دستم نیست دوباره آشوب به پا میکنه و به همین خاطر گذاشتم که توی دستم بمونه
= : ا/ت عزیزم شام آماده است ، بیا پایین
+ : تصمیم گرفتم که برم و یه چیزی بخورم ، چند روز هست که درست غذا نخوردم که گفتم : باشه مامان اومدم ، که رفتم پایین
= : ا/ت رو دیدم که از پله ها اومد پایین ، رنگش پریده بود و چشماش سرخ شده بود که گفتم : ا/ت چیزی شده؟
+ : نه مامان خوبم ، که نشستم سر میز
= : باشه اما رنگت پریده ، یه کم به فکر خودت باش دختر
+ : باشه مامان
= : آفرین دختر خوشگلم
+ : داشتیم غذا می خوردیم که......
ادامه دارد .........
۵۸۹
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.