☆ Black? ☆
☆ Black? ☆
[ p ۳ ]
ا/ت : مامانم فکر میکنه یه زندگی خیلی آروم و ساده دارم
کوک : این مشکل خودته مشکل من نیست کوچولو
ا/ت : من کوچولو نیستممم
کوک : هستی
ا/ت : نیستم
کوک: هستی
ا/ت : نیستمممم
سوک : خیلی باهم بامزه اید [خنده]
کوک : ممنونم عمو جان
حالا کوک دستشو دور کمرت حلقه کرده بود
سوک : ا/ت میشه باهم یه کم صحبت کنیم؟
ا/ت : عا بله
کوک : مراقب خودت باش عزیزم
ا/ت : زیاده روی نکن[در گوش کوک]
کوک : چیکار کنم شک میکنه![در گوش ا/ت]
ا/ت : زود برمیگردم عزیزم
یه آخر بالکن رفتید ولی هنوز کوک توی زاویه دیدت بود ، بینتون سکوت حاکم بود که بلخره سکوت شکسته شد
سوک : جونگکوک پسر خیلی مهربون و قوی ع از وقتی مادر و پدرشو از داده هیچ وقت جلوی من نمیگفت که ناراحته ، همیشه میخواست تمام تلاش خودشو بکنه
توعم کنجکاویت گل کرد و گفتی
ا/ت : اون روز که پدر مادرشو از دست داد خیلی ناراحت شد؟سوک: اون شب یه شب بارونی بود ، یه شب به شدت طوفانی ، پدر و مادرش خیلی کار میکردن ولی تمام تلاششون رو میکردن که پسرشون خوشحال باشه ، اون روز به بهونه ی جا گذاشتن تکالیف های مدرسه اش دوباره به خونه ی مادربزرگش رفتن ، توی راه یه کامیون که راننده اش مست بوده به سرعت به ماشین شون برخورد میکنه و تنها کسی که به خونه برگشت جونگکوک بود .
ا/ت : کوک خودشو مقصر میدونه ؟
سوک : معلومه که اره اون فقط میخواستم با پدر و مادرش بیشتر وقت بگذرونه همین ، ولی دست سرنوشت چیز دیگهای نوشت . اینا رو نگفتم که دلت براش بسوزه ها نه ! فقط میدونستم خودش بهت نمیگه
ا/ت : ممنونم
ادامه دارد ...
شرط پارت بعد
۲۰:« لایک
[ p ۳ ]
ا/ت : مامانم فکر میکنه یه زندگی خیلی آروم و ساده دارم
کوک : این مشکل خودته مشکل من نیست کوچولو
ا/ت : من کوچولو نیستممم
کوک : هستی
ا/ت : نیستم
کوک: هستی
ا/ت : نیستمممم
سوک : خیلی باهم بامزه اید [خنده]
کوک : ممنونم عمو جان
حالا کوک دستشو دور کمرت حلقه کرده بود
سوک : ا/ت میشه باهم یه کم صحبت کنیم؟
ا/ت : عا بله
کوک : مراقب خودت باش عزیزم
ا/ت : زیاده روی نکن[در گوش کوک]
کوک : چیکار کنم شک میکنه![در گوش ا/ت]
ا/ت : زود برمیگردم عزیزم
یه آخر بالکن رفتید ولی هنوز کوک توی زاویه دیدت بود ، بینتون سکوت حاکم بود که بلخره سکوت شکسته شد
سوک : جونگکوک پسر خیلی مهربون و قوی ع از وقتی مادر و پدرشو از داده هیچ وقت جلوی من نمیگفت که ناراحته ، همیشه میخواست تمام تلاش خودشو بکنه
توعم کنجکاویت گل کرد و گفتی
ا/ت : اون روز که پدر مادرشو از دست داد خیلی ناراحت شد؟سوک: اون شب یه شب بارونی بود ، یه شب به شدت طوفانی ، پدر و مادرش خیلی کار میکردن ولی تمام تلاششون رو میکردن که پسرشون خوشحال باشه ، اون روز به بهونه ی جا گذاشتن تکالیف های مدرسه اش دوباره به خونه ی مادربزرگش رفتن ، توی راه یه کامیون که راننده اش مست بوده به سرعت به ماشین شون برخورد میکنه و تنها کسی که به خونه برگشت جونگکوک بود .
ا/ت : کوک خودشو مقصر میدونه ؟
سوک : معلومه که اره اون فقط میخواستم با پدر و مادرش بیشتر وقت بگذرونه همین ، ولی دست سرنوشت چیز دیگهای نوشت . اینا رو نگفتم که دلت براش بسوزه ها نه ! فقط میدونستم خودش بهت نمیگه
ا/ت : ممنونم
ادامه دارد ...
شرط پارت بعد
۲۰:« لایک
۱۶.۴k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.