عشق خون آشامی من پارت ۳
عشق خوناشامی من پارت ۳
ویو ا/ت:
دیدم ناپدریم جلومون وایساده و یه تفنگ دستشه و به سمت ما گرفته خیلی ترسیدم داشتم از ترس میمردم
ناپدری ا/ت: بهبه جناب جونگکوک پس بلاخره تونستی از اونجا بیای بیرون ولی هرگز فکر نکن میزارم از اینجا بری
جونگکوک:( پوزخند) با خودت فکر کردی که میتونی من رو همچین جایی نگه داری واقعا که احمقی
یکدفعه دیدم که جونگکوک با تفنگ به سمت ناپدریم شلیک کرد یا خدا این تفنگ از کجا آورد
ناپدریم افتاد روی زمین جونگکوک دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند و برد بیرون عمارت همینطور داشتم می دویدیم که جونگکوک وقتی که فهمید به اندازه کافی از عمارت دور شدیم وایساد
ا/ت: حالا باید چیکار کنیم؟
جونگکوک:به سرزمین ما خونآشام ها میریم
ا/ت: واقعا(ذوق)
ویو جونگکوک:
از کیوت بودنش دلم ضعف رفت نمیدونم چرا ولی من هیچوقت اینطوری نشده بودم منی که یک خون آشام قدرتمند بودم و هیچکسی جرعت حمله کردن به سرزمین من رو نداشت از شدت ترسی که نسبت به من داشتم حالا برای ذوق کردن یه دختر خوشحال بودم اما فکر نمیکرم اینقدر درمورد خونآشام ها ذوق داشته باشه
به راهمون ادامه دادیم یادمه قبلا توی این شهر یه راه مخفی به سرزمین ما رو داشت بعد از کلی گشتن بلاخره پیداش کردم
ا/ت: جونگکوک چرا اینجاییم؟
جونگکوک: اینجا راه مخفی به سرزمین خونآشام هاست
ا/ت: جدی (تعجب)
جونگکوک: خوب بریم
ا/ت: باشه
جونگکوک : از اونجا عبور کردیم و بلاخره وارد سرزمین خونآشام ها شدیم واقعا دلم برای اینجا تنگ شده بود
ا/ت: اینجا خیلی خوشگله جونگکووووووک خوش بحالت که همچین جایی زندگی میکنی
جونگکوک: درسته اینجا خیلی خوشگله خیلی خوب حالا باید به سمت قصر میریم
ا/ت: قصررررررررر! (داد)
جونگکوک:(خنده) درسته دیگه من فرمانروای خونآشام ها هستم دیگه تو قصر زندگی میکنم
ا/ت: درسته بریم
راستی تو اون لحظه که ناپدریم به سمتمون میخواست شلیک کنه تو تفنگ از کجا آوردی
جونگکوک: اون لحظه که توی زیرزمین بودیم تو متوجه نشدی ولی یه تفنگ اونجا بود من اون رو برداشتم حالا بریم
ا/ت: اها باشه بریم
ویو ا/ت:
به قصر که رسیدم جونگکوک در زد که نگهبان در رو باز کرد و ...
ادامه دارد....
لطفا حمایت کنید و لایک کنید
ویو ا/ت:
دیدم ناپدریم جلومون وایساده و یه تفنگ دستشه و به سمت ما گرفته خیلی ترسیدم داشتم از ترس میمردم
ناپدری ا/ت: بهبه جناب جونگکوک پس بلاخره تونستی از اونجا بیای بیرون ولی هرگز فکر نکن میزارم از اینجا بری
جونگکوک:( پوزخند) با خودت فکر کردی که میتونی من رو همچین جایی نگه داری واقعا که احمقی
یکدفعه دیدم که جونگکوک با تفنگ به سمت ناپدریم شلیک کرد یا خدا این تفنگ از کجا آورد
ناپدریم افتاد روی زمین جونگکوک دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند و برد بیرون عمارت همینطور داشتم می دویدیم که جونگکوک وقتی که فهمید به اندازه کافی از عمارت دور شدیم وایساد
ا/ت: حالا باید چیکار کنیم؟
جونگکوک:به سرزمین ما خونآشام ها میریم
ا/ت: واقعا(ذوق)
ویو جونگکوک:
از کیوت بودنش دلم ضعف رفت نمیدونم چرا ولی من هیچوقت اینطوری نشده بودم منی که یک خون آشام قدرتمند بودم و هیچکسی جرعت حمله کردن به سرزمین من رو نداشت از شدت ترسی که نسبت به من داشتم حالا برای ذوق کردن یه دختر خوشحال بودم اما فکر نمیکرم اینقدر درمورد خونآشام ها ذوق داشته باشه
به راهمون ادامه دادیم یادمه قبلا توی این شهر یه راه مخفی به سرزمین ما رو داشت بعد از کلی گشتن بلاخره پیداش کردم
ا/ت: جونگکوک چرا اینجاییم؟
جونگکوک: اینجا راه مخفی به سرزمین خونآشام هاست
ا/ت: جدی (تعجب)
جونگکوک: خوب بریم
ا/ت: باشه
جونگکوک : از اونجا عبور کردیم و بلاخره وارد سرزمین خونآشام ها شدیم واقعا دلم برای اینجا تنگ شده بود
ا/ت: اینجا خیلی خوشگله جونگکووووووک خوش بحالت که همچین جایی زندگی میکنی
جونگکوک: درسته اینجا خیلی خوشگله خیلی خوب حالا باید به سمت قصر میریم
ا/ت: قصررررررررر! (داد)
جونگکوک:(خنده) درسته دیگه من فرمانروای خونآشام ها هستم دیگه تو قصر زندگی میکنم
ا/ت: درسته بریم
راستی تو اون لحظه که ناپدریم به سمتمون میخواست شلیک کنه تو تفنگ از کجا آوردی
جونگکوک: اون لحظه که توی زیرزمین بودیم تو متوجه نشدی ولی یه تفنگ اونجا بود من اون رو برداشتم حالا بریم
ا/ت: اها باشه بریم
ویو ا/ت:
به قصر که رسیدم جونگکوک در زد که نگهبان در رو باز کرد و ...
ادامه دارد....
لطفا حمایت کنید و لایک کنید
۱۰.۷k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.