پارت سوم افول ستاره
با نيشخندی كه عضو هميشگی چهره اش بود تكيه به ديوار مقابل اتاق يوجين به تلاش
های بی فايده ی پزشک ها برای برگردوندن ضربان پير مرد روی تخت نگاه می كرد...
تا كی می خواستن تلاش كنن؟!
روح كثيف يوجين از جسمش جدا شده بود و وی بعيد ميدونست خدا نظرش رو عوض كنه و
فرصت دوباره ای بهش بده!
يوجين تو دنيا گناهان جبران ناپذيری مرتكب شده بود...
بايد برای اون مرد طلب امرزش می كرد؟
نه!
قطعا همچين كاری نمی كرد تا وقتی كه اثار كثيف اون مرد روی روح پاک خيلی ها آشكار
بود!
با خسته شدن دكتری كه مشغول احيای جسم يوجين بود بالاخره تكيه اش رو از ديوار
گرفت...
حالا می تونست برگرده...
اين دفعه بدون اينكه به خودش زحمت بده و تا آسانسور قدم برداره ، ترجيح داد با بشکن
هميشگيش زودتر به مقصدش برسه...
نياز به يه تعطیلات درست حسابی داشت اين مدت حسابی خدا براش ماموريت های سخت
ليست كرده بود...
آهی كشيد و با زدن بشكن در چشم به هم زدنی داخل پارک مقابل بيمارستان ظاهر شد
روی نيمكت نارنجی رنگ زير درخت بيد مجنون نشست و با تكيه دادن بهش برای چند
لحظه چشم هاش رو بست...
سياهی مطلق...
آدم هايی كه ميمردن هم اين حس رو تجربه می كردن؟!
زير چشم هاي جسدشون كبود ميشد...اون لحظه چی ميديدن؟؟
لبخند ريزی زد...فقط خودش ميدونست چی ميبينن!
فرشته ی مرگ...
با اين تفاوت كه وی می تونست پرتو های نور خورشيد رو حس كنه اما اون ها نه!
به آرومی چشم هاش رو باز كرد و به آسمون خيره شد.(گایز به فیک فرصت بدید هنوز با جونگکوک آشنا نشدیم...)
های بی فايده ی پزشک ها برای برگردوندن ضربان پير مرد روی تخت نگاه می كرد...
تا كی می خواستن تلاش كنن؟!
روح كثيف يوجين از جسمش جدا شده بود و وی بعيد ميدونست خدا نظرش رو عوض كنه و
فرصت دوباره ای بهش بده!
يوجين تو دنيا گناهان جبران ناپذيری مرتكب شده بود...
بايد برای اون مرد طلب امرزش می كرد؟
نه!
قطعا همچين كاری نمی كرد تا وقتی كه اثار كثيف اون مرد روی روح پاک خيلی ها آشكار
بود!
با خسته شدن دكتری كه مشغول احيای جسم يوجين بود بالاخره تكيه اش رو از ديوار
گرفت...
حالا می تونست برگرده...
اين دفعه بدون اينكه به خودش زحمت بده و تا آسانسور قدم برداره ، ترجيح داد با بشکن
هميشگيش زودتر به مقصدش برسه...
نياز به يه تعطیلات درست حسابی داشت اين مدت حسابی خدا براش ماموريت های سخت
ليست كرده بود...
آهی كشيد و با زدن بشكن در چشم به هم زدنی داخل پارک مقابل بيمارستان ظاهر شد
روی نيمكت نارنجی رنگ زير درخت بيد مجنون نشست و با تكيه دادن بهش برای چند
لحظه چشم هاش رو بست...
سياهی مطلق...
آدم هايی كه ميمردن هم اين حس رو تجربه می كردن؟!
زير چشم هاي جسدشون كبود ميشد...اون لحظه چی ميديدن؟؟
لبخند ريزی زد...فقط خودش ميدونست چی ميبينن!
فرشته ی مرگ...
با اين تفاوت كه وی می تونست پرتو های نور خورشيد رو حس كنه اما اون ها نه!
به آرومی چشم هاش رو باز كرد و به آسمون خيره شد.(گایز به فیک فرصت بدید هنوز با جونگکوک آشنا نشدیم...)
۴.۵k
۱۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.