دریای طوفانی🌊پارت۲
باخودم گفتم جیسوی دیوونه آخه چرا اینجوری کردی بعد این همه مدت جیمین اومده چرا خوشحالیتو بهش نشون ندادی(وهزار فوش 😂)
-جیمین:چیزی گفتی.؟؟؟؟
+جیسو:نع چرا باید چیزی بگم؟؟!
-جیمین:آخه خودم شنیدم...
+جیسو:گفتم من بیشعورم ...خوبه؟؟؟
-جیمین:(باگریه گفت)من اینجا نیسم که ازین حرفا بزنی
یهو ضربان قلبم رف بالا ازتوی اون چیزا که داخل بیمارستان میزارن قشنگ معلوم بود
ترسیدم جیمین بفهمه چه حسی بهش دوباره پیدا کردم
که فهمید
-جیمین:(خندید)
+جیسو:ازچی خندیدی؟؟
-جیمین:هنوز دوسم داری واینجوری رفتار میکنی
سکوت کردم
چون جوابی نداشتم
بعد چند دقیقه یهو جیمین اومد نشست پیشم روی تخت
بعدش بغلم کرد
آرامش گرفتم
نمیخواستم چیزی بگم که دیگه بغلم نکنه
مامانم اومد
جیمین سریع پاشد واز اتاق رفت
-مامان جیسو:حالت خوبه؟؟؟
+جیسو: آره
-مامان جیسو:اوکی..چیزی نمیخوای؟؟
+جیسو:نه...فقط جیمین کجارفت؟؟؟
-مامان جیسو:من نمیدونم....!
مامانم رفت بیرون تا ببینه جیمین کجارفته
وقتی برگشت بااون نیومد
+جیسو: چیشد؟
-مامان جیسو:نبود.......
بی اختیار اشک ازچشام اومد
خواستم ازتخت بلند شم تا پرستار اومد
بهم گفت باید یک روز دیگه استراحت کنی ازجات بلند نشو
+جیسو:(با دادوگریه)نمیخوام....یکی بگه اون کجاست!؟؟!!؟
چون دوباره بدستش اورده بودم نمیخواستم واسه همیشه ازدسش بدم
مامانم وپرستار بدون اینکه چیزی بگن ازاونجا رفتن
تاصبح گریه کردم ونمیدونسم چیکار باید بکنم؟
تااینکه به سرم زد از بیمارستان فرار کنم
فرارکردم وهیچکس نفهمید
یه کوچه دورازبیمارستان بودم که حس کردم
یه نفر ازپشت داره بهم نزدیک میشه
بوی خیلی خوبی میداد...! برام آشنا بود
تااینکه برگشتم دیدم........
ادامه داره..........
-جیمین:چیزی گفتی.؟؟؟؟
+جیسو:نع چرا باید چیزی بگم؟؟!
-جیمین:آخه خودم شنیدم...
+جیسو:گفتم من بیشعورم ...خوبه؟؟؟
-جیمین:(باگریه گفت)من اینجا نیسم که ازین حرفا بزنی
یهو ضربان قلبم رف بالا ازتوی اون چیزا که داخل بیمارستان میزارن قشنگ معلوم بود
ترسیدم جیمین بفهمه چه حسی بهش دوباره پیدا کردم
که فهمید
-جیمین:(خندید)
+جیسو:ازچی خندیدی؟؟
-جیمین:هنوز دوسم داری واینجوری رفتار میکنی
سکوت کردم
چون جوابی نداشتم
بعد چند دقیقه یهو جیمین اومد نشست پیشم روی تخت
بعدش بغلم کرد
آرامش گرفتم
نمیخواستم چیزی بگم که دیگه بغلم نکنه
مامانم اومد
جیمین سریع پاشد واز اتاق رفت
-مامان جیسو:حالت خوبه؟؟؟
+جیسو: آره
-مامان جیسو:اوکی..چیزی نمیخوای؟؟
+جیسو:نه...فقط جیمین کجارفت؟؟؟
-مامان جیسو:من نمیدونم....!
مامانم رفت بیرون تا ببینه جیمین کجارفته
وقتی برگشت بااون نیومد
+جیسو: چیشد؟
-مامان جیسو:نبود.......
بی اختیار اشک ازچشام اومد
خواستم ازتخت بلند شم تا پرستار اومد
بهم گفت باید یک روز دیگه استراحت کنی ازجات بلند نشو
+جیسو:(با دادوگریه)نمیخوام....یکی بگه اون کجاست!؟؟!!؟
چون دوباره بدستش اورده بودم نمیخواستم واسه همیشه ازدسش بدم
مامانم وپرستار بدون اینکه چیزی بگن ازاونجا رفتن
تاصبح گریه کردم ونمیدونسم چیکار باید بکنم؟
تااینکه به سرم زد از بیمارستان فرار کنم
فرارکردم وهیچکس نفهمید
یه کوچه دورازبیمارستان بودم که حس کردم
یه نفر ازپشت داره بهم نزدیک میشه
بوی خیلی خوبی میداد...! برام آشنا بود
تااینکه برگشتم دیدم........
ادامه داره..........
۱۶.۲k
۰۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.