پارت۳۳
, نگاهی انداخت و لب زد:
نمیکننوقتی رسیدیم اونجا خودشون خبرنگارا رو ببینن برمیگردن. . . کاری
آهی کشیدم و به آسمون آفتابی باالی سرم خیره شباد الی موهامون می پیچید و حس میکردیم داخل یکی از فیلم های
کالسیک قرار داریم.
اما با ایستادن پشت چراغ قرمز و پر شدن اطرافمون با ماشین هایی که
افراد داخلشون با تعجب به ما نگاه میکردن, از اون حال خارج شدیم.
سرم رو تا حد امکان داخل یقه ام فرو برده بودم و سعی میکردم تا
کوچکترین نگاهی به اطرافم نندازم.
البته که از اون فاصله, کسی حتی اگر فیلم رو دیده بود هم نمی تونست
تشخیص بده که من همون شخص هستم اما این تنها دلیلی نبود که باعث
میشد تا معذب بشم.
نشستن پشت شورلتی که پر از جعبه های میوه و گوجه بود, به خودی خود
باعث جلب توجه میشد.
تنها چند دقیقه ی دیگه کافی بود تا پس از عبور از چراغ قرمز, پدرم در
چند متری ساختمونی که کیم توش زندگی میکرد, ماشین رو متوقف بکنه.
به سرعت از پشت ماشین پایین پریدم و به سمت پدرم حمله بردم.
-آپا. . . بهتره برگردیم. . . کلی خبرنگار هنوز اینجان
درحالیکه از شیشه سمت راننده آویزون شده بودم, تجمع خبرنگارها رو
نشونش دادم و با التماس نگاهش کردم.
-به من اعتماد کن پسر. . . کاری نمیکنم که به ضررت باشه
مادرم از ماشین پیاده شده بود و درحالیکه عینک آفتابی فیک مارک
گوچیش رو میزد, سعی میکرد انگشت یرین رو دنبال و آپارتمان مد نظرش
رو پیدا کنه.
هیچ ایده ای نداشتم که پدرم قراره چه کاری انجام بده و یا چطور میخواد با
اون آیدل مفلوک صحبت بکنه؛ اصال قرار بود در مورد چه چیزی حرف
بزنه! اینکه چرا پسرم رو به فاک دادی و یا اینکه چرا جلوی دوربین پسرم
رو زیر خودت انداختی؟
دوست داشتم همونجا کف خیابون بخوابم و یکی از ماشین های سنگین از
روم رد بشه تا دیگه مجبور نباشم چنین وضعیتی رو تحمل کنم.
گندی که زده بودم, کم کم داشت تبعاتش رو نشونم میداد و حس
سرگیجگی عجیبی من رو دربر گرفته بود.
پلک هام رو برای لحظه ای بستم و دستم رو روی چشم هام گذاشتم
نقطه ای از سرم به شدت ضربان میزد و کالفه ام میکرد.
اما این خلسه تنها چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد. . . چون صدای پدرم منو از
جام پروند.
-یک, دو, سه. . . امتحان میکنیم. . . یک, دو, سه. . .
پدرم بلندگوی ماشینش رو جلوی دهانش گرفته بود و در حال صحبت بود.
-آپا. . . آپا. . . داری چیکار میکنی؟؟
اما پدرم بی توجه به من, دوباره پشت بلند گو داد زد:
-کیم تهیونگ؛ تو محاصره شدی. . . تکرار میکنم. . . تو محاصره شدی. . .
بهتره که خودتو معرفی کنی. . . یا خودت میای پایین یا من میام باال. . .
با برگشتن تمام خبرنگارها به سمتمون, برای لحظه ای زمان برای من
متوقف شد.
-آپا. . .
نالیدم و با ترس به خبرنگارهایی که به سمت ما قدم برمیداشت نگاه کردم
نمیکننوقتی رسیدیم اونجا خودشون خبرنگارا رو ببینن برمیگردن. . . کاری
آهی کشیدم و به آسمون آفتابی باالی سرم خیره شباد الی موهامون می پیچید و حس میکردیم داخل یکی از فیلم های
کالسیک قرار داریم.
اما با ایستادن پشت چراغ قرمز و پر شدن اطرافمون با ماشین هایی که
افراد داخلشون با تعجب به ما نگاه میکردن, از اون حال خارج شدیم.
سرم رو تا حد امکان داخل یقه ام فرو برده بودم و سعی میکردم تا
کوچکترین نگاهی به اطرافم نندازم.
البته که از اون فاصله, کسی حتی اگر فیلم رو دیده بود هم نمی تونست
تشخیص بده که من همون شخص هستم اما این تنها دلیلی نبود که باعث
میشد تا معذب بشم.
نشستن پشت شورلتی که پر از جعبه های میوه و گوجه بود, به خودی خود
باعث جلب توجه میشد.
تنها چند دقیقه ی دیگه کافی بود تا پس از عبور از چراغ قرمز, پدرم در
چند متری ساختمونی که کیم توش زندگی میکرد, ماشین رو متوقف بکنه.
به سرعت از پشت ماشین پایین پریدم و به سمت پدرم حمله بردم.
-آپا. . . بهتره برگردیم. . . کلی خبرنگار هنوز اینجان
درحالیکه از شیشه سمت راننده آویزون شده بودم, تجمع خبرنگارها رو
نشونش دادم و با التماس نگاهش کردم.
-به من اعتماد کن پسر. . . کاری نمیکنم که به ضررت باشه
مادرم از ماشین پیاده شده بود و درحالیکه عینک آفتابی فیک مارک
گوچیش رو میزد, سعی میکرد انگشت یرین رو دنبال و آپارتمان مد نظرش
رو پیدا کنه.
هیچ ایده ای نداشتم که پدرم قراره چه کاری انجام بده و یا چطور میخواد با
اون آیدل مفلوک صحبت بکنه؛ اصال قرار بود در مورد چه چیزی حرف
بزنه! اینکه چرا پسرم رو به فاک دادی و یا اینکه چرا جلوی دوربین پسرم
رو زیر خودت انداختی؟
دوست داشتم همونجا کف خیابون بخوابم و یکی از ماشین های سنگین از
روم رد بشه تا دیگه مجبور نباشم چنین وضعیتی رو تحمل کنم.
گندی که زده بودم, کم کم داشت تبعاتش رو نشونم میداد و حس
سرگیجگی عجیبی من رو دربر گرفته بود.
پلک هام رو برای لحظه ای بستم و دستم رو روی چشم هام گذاشتم
نقطه ای از سرم به شدت ضربان میزد و کالفه ام میکرد.
اما این خلسه تنها چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد. . . چون صدای پدرم منو از
جام پروند.
-یک, دو, سه. . . امتحان میکنیم. . . یک, دو, سه. . .
پدرم بلندگوی ماشینش رو جلوی دهانش گرفته بود و در حال صحبت بود.
-آپا. . . آپا. . . داری چیکار میکنی؟؟
اما پدرم بی توجه به من, دوباره پشت بلند گو داد زد:
-کیم تهیونگ؛ تو محاصره شدی. . . تکرار میکنم. . . تو محاصره شدی. . .
بهتره که خودتو معرفی کنی. . . یا خودت میای پایین یا من میام باال. . .
با برگشتن تمام خبرنگارها به سمتمون, برای لحظه ای زمان برای من
متوقف شد.
-آپا. . .
نالیدم و با ترس به خبرنگارهایی که به سمت ما قدم برمیداشت نگاه کردم
۴.۸k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.