نم نم بارون«تکپارتی✨🌸🦕»
*نم نم بارون*آخرین کتاب رو هم دادم........ بیرون اومدم و در کتابخونه رو بستم........ بارون میومد........چتر نداشتم........ ولی مگه بوی بارون میزاشت که به چیزی اهمیت بدم.........همینطور میدویدم تا به ایستگاه برسم.......طی دویدن پام لیز خورد و زمین خوردم.........زانوم کمی زخم شده بود........ تا خواستم بلند شم....... دستی رو رو به روی صورتم دیدم......... سرم رو که بلند کردم...... به یه پسر تقریبا 20 تا 25 سال مواجه شدم.........!پسر:کمک میخواید خانوم؟.......سویونگ:آه.......بله خیلی ممنونم:)...... و دستش رو گرفتم و بلند شدم.......سویونگ:واقعا ممنونم ازتون:)........ پسر:آه کاری نکردم... فقط میخواستم..... خب... هیچی ولش کنین،شب خوش:)......... تقریبا اون پسر چند قدمی دورتر بود که داد زدم:ببخشید.......دویدم و رسیدم بهش،سویونگ:میتونم کمکی کنم بهتون؟ پسر:آ خب.. فکر نکنم الان هم خیلی دیروقته حتما خانوادتون نگرانتون شدن سویونگ:آ.... نه این چه حرفیه... اول اینکه من تنها زندگی میکنم..... و اینکه شما به من کمک کردین و من باید براتون جبران کنم:) پسر:اوه واقعا..... راستش خب من تازه از ژاپن به اینجا میام و خیلی وقته که اینجارو نمیشناسم..... و طی یپدا کردن این آدرس گم شدم و الان نمیدونم کجام:) سویونگ:اوه خب من میتونم کمکتون کنم در هر حال راه من هم از این طرفه تو کوچه ها قدم میزدند و سعی میکردند از جایی برن که خیس نشن.........سویونگ:خب....میخوای تا وقتی که برسیم باهم دیگه آشنا بشیم؟ پسر:اوه خب..... من جانگ هوسوک هستم و دوستام منو هوپی صدا میزنن:) سویونگ:اوم به معنای امید..... من هم کانگ سویونگ هستم و اکثرا افرادی که تو کتابخونه میشناسن من رو منو سویی صدا میزنن:)تقریبا رسیده بودن و جلوی در هتلی بودن...... سویونگ:آدرسی که میخواستید اینجا بود درسته؟ هوسوک:آه بله، همینجاست:) سویونگ:چه جالب من هم مدتی اینجا هستم...... هوسوک:اوه.... واقعا، ولی خیلی خوب شد چون من اینجا کسیو ندارم و نمیشناسم و اولین دیدارم با شما توی سئول بود:)سویونگ:پس میتونیم شماره همدیگه رو داشته باشیم؟ از اونجایی که شما هم جایی رو نمیشناسید و کسیو ندارید؟ هوسوک:اوه بله عالی میشه..... و لبخند زد....... ٨ ماه بعد:سویونگ:هوسوکا بیا بیرون کارم اضطراریه! هویوک:وایسا اومدمممم... هاه من نمیدونم چرا این خونه دوتا دستشویی نداره:|بیا بیا برو تو بدو..... سویونگ:باشه بابا دوساعته موندی اونجا:/پرش زمانی به عصر:هوسوک:سویونگ میای بریم بیرون؟ سویونگ:ارههههههه آخ جونم میریم بیروننننننن:))) هوسوک:خوبه همین دیروز بیرون بودیما:| سویونگ:واا خب چیه مگه؟ هوسوک میخنده:هیچی ولش کن بیا بریم:)پرش زمانی به بیرون:سویونگ:هوسوکا... هوسوکا... بریم بستنی فروشییییییی:)))) هوسوک:سویونگ؟ الان دوتا شیرکاکائو خوردیا:|سویونگ:عههه خب توهم دوتا شیر توت فرنگی خوردی:/ هوسوک:از دست تو بریم:)هوپی و سویی داشتن از خیابون رد میشدن که گوشی هوسوک زنگ خورد........ هوسوک حین راه رفتن گوشی رو هم از جیبش در میآورد و نگاهی بهش انداخت... شماره ناشناس بود!!! خواست جواب بده که توسط شخصی هل داده شد و به سمت پیاده رو افتاد..........وقتی برگشت با صحنه وحشتناکی روبه رو شد.....!!!فلش بک به موقعی که از خیابون رد میشدند:از زبان سویونگ:گوشی هوپی زنگ خورد...... هوپی داشت گوشی در میآورد از چهرش معلوم بود که تعجب کرده.... تا خواستم ازش چیزی بپرسم.... اون طرف یه ماشین به سرعت به سمتمون میومد و تا خواستم حرفی بزنم دیر شده بود و هوسوک رو هل دادم و دیگه چیزی نفهمیدم، تاریکی مطلق....... هوسوک:سویونگگگگگگگ....... نه.. هق.... هق..... سویونگ بلندشو.... خواهش میکنم سویونگ...... لطفا..... هق..... هق..... و کم کم بارون شروع به باریدن کرد.........و این پایانی بود که شروعش همین بود💔:)
۲۷.۲k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.