Love warning
part:35
ویو کوک: به زور بردمش پایین گریه هاش تمومی نداشت بردمش اتاقش وگفتم
کوک: گریه نکن دیگه......با آسیب زدن به خودت هیچی درست نمیشه
لیا: ولی دردام تموم میشه..نه؟
کوک: نه....از الان به بعد دیگه من کنارتم نمیزارم درد بکشی بیبی...اشکاتو پاک کن.....میگم میخوای امروز ببرمت بیرون؟
لیا:......
کوک: باشه پس میریم
لیا: چی میگی تووو!
کوک: خو مگه نمیگن سکوت نشانه ی رضایته؟
لیا:......
کوک: دیدی حرفی نداری..پاشو صورتتو بشور بیا پایین برای ناهار بعدش میریم بیرون
لیا: نمیخوام
کوک: چرا
لیا:.....نمیخواممممم
کوک: پرو نشو دیگه...پاشو
لیا:....(همونجا میشینه)
ویو لیا:اشکام رو پاک کردم که یهو اومد سمتم و شروع کرد قلقلک دادنم
لیا: ب.سه..دیگه...(با خنده)
کوک: دوست دارم بخندی....تو دیگه مال خودمی
ویو لیا: دیگه قلقلکم نداد و یکم ازم فاصله گرفت و نشست لبه ی تخت خواستم تلافی کنم که رو م خیمه زد و صورتشو نزدیکم کرد و ل.ب..ا..ش رو گذاشت روی ل.ب..ا..م نمیدونم چرا هر دفعه که اینکار میکرد نه میتونستم همراهیش کنم نه کنارش بزنم بعد از چند ثانیه ل.ب..ا..م رو گاز کوچیکی میگرفت می فهمیدم که منظورش همراهی کردنه ولی کنارش زدم و بلند شدم با قیافه ی پوکر و خمار نگاهم میکرد بهش خندیدم و رفتم داخل حمام و حمام کردم تقریبا نیم ساعتی طول کشید وقتی رفتم بیرون دیدم جونگ کوک خوابیده لباسام رو پوشیدم رفتم کنارش نمیدونم چرا اینقدر ازش ناراحت بودم...ولی قیافش خیلی بامزه بود مثل خرگوشا خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم کنارش دراز کشیدم نمیتونستم از چهرش دل بکنم صورتم رو نزدیک صورتش کردم و اروم ل.ب..ا..م رو گذاشتم روی ل.ب..ا..ش........یکمی که گذشت ازش جداشدم...نمیدونم چرا اینقدر خوشم اومده بود از بس نگاهش کردم چشمام خسته شد و خوابم برد
چند ساعت بعد
ساعت ۵ عصر
ویو کوک: چشمام رو باز کردم فهمیدم که خواب افتادم لیا هم کنارم خواب بود روی تخت نشستم لیا تکونی خورد و چشماش رو باز کرد
کوک:.....
ادامه دارد...
ویو کوک: به زور بردمش پایین گریه هاش تمومی نداشت بردمش اتاقش وگفتم
کوک: گریه نکن دیگه......با آسیب زدن به خودت هیچی درست نمیشه
لیا: ولی دردام تموم میشه..نه؟
کوک: نه....از الان به بعد دیگه من کنارتم نمیزارم درد بکشی بیبی...اشکاتو پاک کن.....میگم میخوای امروز ببرمت بیرون؟
لیا:......
کوک: باشه پس میریم
لیا: چی میگی تووو!
کوک: خو مگه نمیگن سکوت نشانه ی رضایته؟
لیا:......
کوک: دیدی حرفی نداری..پاشو صورتتو بشور بیا پایین برای ناهار بعدش میریم بیرون
لیا: نمیخوام
کوک: چرا
لیا:.....نمیخواممممم
کوک: پرو نشو دیگه...پاشو
لیا:....(همونجا میشینه)
ویو لیا:اشکام رو پاک کردم که یهو اومد سمتم و شروع کرد قلقلک دادنم
لیا: ب.سه..دیگه...(با خنده)
کوک: دوست دارم بخندی....تو دیگه مال خودمی
ویو لیا: دیگه قلقلکم نداد و یکم ازم فاصله گرفت و نشست لبه ی تخت خواستم تلافی کنم که رو م خیمه زد و صورتشو نزدیکم کرد و ل.ب..ا..ش رو گذاشت روی ل.ب..ا..م نمیدونم چرا هر دفعه که اینکار میکرد نه میتونستم همراهیش کنم نه کنارش بزنم بعد از چند ثانیه ل.ب..ا..م رو گاز کوچیکی میگرفت می فهمیدم که منظورش همراهی کردنه ولی کنارش زدم و بلند شدم با قیافه ی پوکر و خمار نگاهم میکرد بهش خندیدم و رفتم داخل حمام و حمام کردم تقریبا نیم ساعتی طول کشید وقتی رفتم بیرون دیدم جونگ کوک خوابیده لباسام رو پوشیدم رفتم کنارش نمیدونم چرا اینقدر ازش ناراحت بودم...ولی قیافش خیلی بامزه بود مثل خرگوشا خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم کنارش دراز کشیدم نمیتونستم از چهرش دل بکنم صورتم رو نزدیک صورتش کردم و اروم ل.ب..ا..م رو گذاشتم روی ل.ب..ا..ش........یکمی که گذشت ازش جداشدم...نمیدونم چرا اینقدر خوشم اومده بود از بس نگاهش کردم چشمام خسته شد و خوابم برد
چند ساعت بعد
ساعت ۵ عصر
ویو کوک: چشمام رو باز کردم فهمیدم که خواب افتادم لیا هم کنارم خواب بود روی تخت نشستم لیا تکونی خورد و چشماش رو باز کرد
کوک:.....
ادامه دارد...
۱۵.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.