پارت²
پارت²
خانم شیکیزاوا لبخند دلسوزانه ای بهم زد و گفت:هینا چان...چند نفر اومدن تورو ببینن...
با این حرف،کل بدنم لرزید و با صدای گرفته گفتم:د...دوباره؟
[گذر زمان]
شیکیزاوا در رو برام باز میکنه و من میرم داخل اتاق<سرپرستی>و میشینم روی صندلی،رو ب روی ی پسر مو هویجی ک تقریبا هم سن همون بانداژیه بود...ناگهان دوباره در باز میشه و همون بانداژیه میاد تو و با حالت جدی میشینه کنار موهویجیه...
_اسم؟
با حالت کلافه میگم:معلوم نیست؟هینا!
_سن؟
+شونزده و خورده ای
_رنگ مو؟
دست به سینه میشینم و میگم:شما ها مامور مافیایید؟چرا ازم بازجویی میکنید؟من ب سوالاتتون جواب نمیدم تا وقتی ک شما ب سوالای من جواب بدین!
اون بانداژیه با حالت مهربون میگه:آروم باش هینا...ما فقط میخوایم بفهمیم اطلاعاتمون درسته یا نه،برای همینم ازت سوال میکنیم تا مطمئن بشیم...حالا تو هر سوالی میخوای ا ما بپرس
کمی فکر میکنم و میگم:از اسمتون شروع کنیم...
_من دازای هستم و این مو هویجی چویاست
کسی ک باید چویا باشه با مشت محکم میکوبه رو میز و من از ترس از جا میپرم و خودکار رو میز رو کش میرم و بعد داد میزنه:چی گفتی تمه؟اگ جرعت داری یبار دیگه مو هویجی صدام کن!
با حالت اضطراب با خودکار روی میز ضرب میگیرم و میپرسم:برای چی اومدین اینجا و چرا مثل باز جو ها رفتار میکنین؟
دازای میگه:ما مثل بازجو ها رفتار نمیکنیم هینا...ما فقط ازت کمک میخوایم!
_کمک...برای چی؟
چویا زیر لب میگه:برای پیوستگی خواهر و برادری
_ها؟
+ببین...تو خیلی شبیه مایی!هم از نظر قیافه و هم از نظر رفتاری و عاطفی(ی آینه جیبی میده دستم)خودت مقایسه کن
من:...
و همچنان من:...
آینه رو میگیرم و ی نگاه ب خودم ميندازم و ی نگاه ب پسرا...عجب شباهتی!
گلوم رو صاف میکنم و میگم:ولی...شما نمیتونین من رو درک کنین!هیچکس نمیتونه!شماها اصلا میدونین گذشته من چجوری بوده؟...
و...ادامه دارد...
خانم شیکیزاوا لبخند دلسوزانه ای بهم زد و گفت:هینا چان...چند نفر اومدن تورو ببینن...
با این حرف،کل بدنم لرزید و با صدای گرفته گفتم:د...دوباره؟
[گذر زمان]
شیکیزاوا در رو برام باز میکنه و من میرم داخل اتاق<سرپرستی>و میشینم روی صندلی،رو ب روی ی پسر مو هویجی ک تقریبا هم سن همون بانداژیه بود...ناگهان دوباره در باز میشه و همون بانداژیه میاد تو و با حالت جدی میشینه کنار موهویجیه...
_اسم؟
با حالت کلافه میگم:معلوم نیست؟هینا!
_سن؟
+شونزده و خورده ای
_رنگ مو؟
دست به سینه میشینم و میگم:شما ها مامور مافیایید؟چرا ازم بازجویی میکنید؟من ب سوالاتتون جواب نمیدم تا وقتی ک شما ب سوالای من جواب بدین!
اون بانداژیه با حالت مهربون میگه:آروم باش هینا...ما فقط میخوایم بفهمیم اطلاعاتمون درسته یا نه،برای همینم ازت سوال میکنیم تا مطمئن بشیم...حالا تو هر سوالی میخوای ا ما بپرس
کمی فکر میکنم و میگم:از اسمتون شروع کنیم...
_من دازای هستم و این مو هویجی چویاست
کسی ک باید چویا باشه با مشت محکم میکوبه رو میز و من از ترس از جا میپرم و خودکار رو میز رو کش میرم و بعد داد میزنه:چی گفتی تمه؟اگ جرعت داری یبار دیگه مو هویجی صدام کن!
با حالت اضطراب با خودکار روی میز ضرب میگیرم و میپرسم:برای چی اومدین اینجا و چرا مثل باز جو ها رفتار میکنین؟
دازای میگه:ما مثل بازجو ها رفتار نمیکنیم هینا...ما فقط ازت کمک میخوایم!
_کمک...برای چی؟
چویا زیر لب میگه:برای پیوستگی خواهر و برادری
_ها؟
+ببین...تو خیلی شبیه مایی!هم از نظر قیافه و هم از نظر رفتاری و عاطفی(ی آینه جیبی میده دستم)خودت مقایسه کن
من:...
و همچنان من:...
آینه رو میگیرم و ی نگاه ب خودم ميندازم و ی نگاه ب پسرا...عجب شباهتی!
گلوم رو صاف میکنم و میگم:ولی...شما نمیتونین من رو درک کنین!هیچکس نمیتونه!شماها اصلا میدونین گذشته من چجوری بوده؟...
و...ادامه دارد...
۲.۷k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.