دروازه مرگ
دروازه مرگ
پارت۵
ناتالی: توماس من....من باورم نمیشه که این تو باشی چقدر خوب که یبار دیگه زندگی کردی( بغلش میکنه)
تهیونگ: هی خانوم حالت خوبه؟
ناتالی: از این بهتر نمیشم....به اربابتون احترام بزارید.
[ احترام میزارن و جلوش زانو میزنن]
ناتالی: ارباب دومجهنم......
تهیونگ: هوی خانوم چی داری برای خودت بلغور میکنی ها؟
ناتالی: توماس....
تهیونگ: بابا خری نمیفهمی میگم من اون نیستم؟!
ناتالی: خیلی گستاخ شدی...باید ی چیزی رو بدونی،اونم اینه که اگه با من قدم بر نداری میشی برده.
تهیونگ: منظورت؟
ناتالی: با من باش تا جهنم رو برات بهشت کنم.
تهیونگ: نمیخوام.
ناتالی: او نمیخوای؟
تهیونگ: نه
ناتالی: بچه ها بهتره ی درس کوچولو به اربابتون بدید،بیندازیدش تو اتیش.
تهیونگ: نه نه خواهش میکنم....
ناتالی: با من باش یا باید بری توی اتیش
تهیونگ: نمیخوام،نمیخوام من اونی که تو فکر میکنی نیستم(گریه)
ناتالی: من دوستت دارم کیم تهیونگ!
تهیونگ: من ازت میترسم.
ناتالی: قول میدم ترس رو از دلت ببرم.
تهیونگ: قول نمیدم که عاشقت بشم ولی تا جایی که بتونم باهات خوبم.
ناتالی: این عالیه(خنده)
[چند وقت بعد]
والریا: هوی پیر زن کافر خوش میگذره اون پایین.(خنده)
ناتالی: حتی بیشتر از چیزی که فکر بکنی.(خنده)
والریا: مث اینکه خیلی داره با کسی که شبیه عشق قبلت هست حال میکنی(خنده)
ناتالی: اونقدری که الان باید بری و به خدات بگی که ناتالی حاملس اونم ۳ تا(پوزخند)
والریا: چ...چی تو چی گفتی!
ناتالی: خداحافظ عزیزم
خو اینم از این فیک میدونم خیلی آبکی تموم شد ولی ی فیک قشنگ و خوشگل قراره از جیمین بزارم♡
پارت۵
ناتالی: توماس من....من باورم نمیشه که این تو باشی چقدر خوب که یبار دیگه زندگی کردی( بغلش میکنه)
تهیونگ: هی خانوم حالت خوبه؟
ناتالی: از این بهتر نمیشم....به اربابتون احترام بزارید.
[ احترام میزارن و جلوش زانو میزنن]
ناتالی: ارباب دومجهنم......
تهیونگ: هوی خانوم چی داری برای خودت بلغور میکنی ها؟
ناتالی: توماس....
تهیونگ: بابا خری نمیفهمی میگم من اون نیستم؟!
ناتالی: خیلی گستاخ شدی...باید ی چیزی رو بدونی،اونم اینه که اگه با من قدم بر نداری میشی برده.
تهیونگ: منظورت؟
ناتالی: با من باش تا جهنم رو برات بهشت کنم.
تهیونگ: نمیخوام.
ناتالی: او نمیخوای؟
تهیونگ: نه
ناتالی: بچه ها بهتره ی درس کوچولو به اربابتون بدید،بیندازیدش تو اتیش.
تهیونگ: نه نه خواهش میکنم....
ناتالی: با من باش یا باید بری توی اتیش
تهیونگ: نمیخوام،نمیخوام من اونی که تو فکر میکنی نیستم(گریه)
ناتالی: من دوستت دارم کیم تهیونگ!
تهیونگ: من ازت میترسم.
ناتالی: قول میدم ترس رو از دلت ببرم.
تهیونگ: قول نمیدم که عاشقت بشم ولی تا جایی که بتونم باهات خوبم.
ناتالی: این عالیه(خنده)
[چند وقت بعد]
والریا: هوی پیر زن کافر خوش میگذره اون پایین.(خنده)
ناتالی: حتی بیشتر از چیزی که فکر بکنی.(خنده)
والریا: مث اینکه خیلی داره با کسی که شبیه عشق قبلت هست حال میکنی(خنده)
ناتالی: اونقدری که الان باید بری و به خدات بگی که ناتالی حاملس اونم ۳ تا(پوزخند)
والریا: چ...چی تو چی گفتی!
ناتالی: خداحافظ عزیزم
خو اینم از این فیک میدونم خیلی آبکی تموم شد ولی ی فیک قشنگ و خوشگل قراره از جیمین بزارم♡
۴.۹k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.