زنی را می شناسم من
زنی را می شناسم من
------------
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
دلی از بس که پر شوراش
دوصد بیم از صفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن وپختن
درونه اشپزخانه
سرود عشق میخواند
نگاهش ساده تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش درته فرداست
زنی رامی شناسم من
که میگوید پشیمان است
چرا دل یه اوبسته
کجا اولایق انست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی ازخود چنین پرسید
چه کسی موهای طفلم را
پس از من می زند شانه
زنی ابستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و می گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس نو می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می بافد
زنی را می شناسم من
که میمیرد از یک تحقیر
ولی اواز میخواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر میسازد
زنی بااشک می خواند
زنی با حسرت وحیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نگاهش را
زمردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
(( چه بدبختی چه بدبختی))
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ وخم دارد
زنی را می شناسم من
که هرشب کودکانش را
به شعر قصه می خواند
اگرچه درد جانگاهی
درون سینه اش دارد
زنی میترسد از رفتن
که او شمعی ست درخانه
که بیرون رود از در
چه تاریکست این خانه
زنی شرمنده از کودک
کناره سفره خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب اری ومن تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
(( که او نازای پردرداست))
زنی را میشناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش هم خسته
دلش را زیر پایش
زند فریاد که بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
چون فاتح شد اخر
به بد نامی بدکاران
تمسخروار خندیده
زنی اواز می خواند
زنی خاموش می ماند
میانه کوچه می ماند
(( زنی در کار چون مرد است
(( به دستش تاول درداست))
زبس که رنج وغم دارد
فراموش شد ه دیگر جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
سراغش را کسی نمی گیرد
زنی اهسته می میرد
کسی ندارد اعتنایی
زنی را می شناسم من.......
------------
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
دلی از بس که پر شوراش
دوصد بیم از صفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن وپختن
درونه اشپزخانه
سرود عشق میخواند
نگاهش ساده تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش درته فرداست
زنی رامی شناسم من
که میگوید پشیمان است
چرا دل یه اوبسته
کجا اولایق انست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی ازخود چنین پرسید
چه کسی موهای طفلم را
پس از من می زند شانه
زنی ابستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و می گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس نو می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می بافد
زنی را می شناسم من
که میمیرد از یک تحقیر
ولی اواز میخواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر میسازد
زنی بااشک می خواند
زنی با حسرت وحیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نگاهش را
زمردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
(( چه بدبختی چه بدبختی))
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ وخم دارد
زنی را می شناسم من
که هرشب کودکانش را
به شعر قصه می خواند
اگرچه درد جانگاهی
درون سینه اش دارد
زنی میترسد از رفتن
که او شمعی ست درخانه
که بیرون رود از در
چه تاریکست این خانه
زنی شرمنده از کودک
کناره سفره خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب اری ومن تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
(( که او نازای پردرداست))
زنی را میشناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش هم خسته
دلش را زیر پایش
زند فریاد که بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
چون فاتح شد اخر
به بد نامی بدکاران
تمسخروار خندیده
زنی اواز می خواند
زنی خاموش می ماند
میانه کوچه می ماند
(( زنی در کار چون مرد است
(( به دستش تاول درداست))
زبس که رنج وغم دارد
فراموش شد ه دیگر جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
سراغش را کسی نمی گیرد
زنی اهسته می میرد
کسی ندارد اعتنایی
زنی را می شناسم من.......
۵.۶k
۰۱ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.