part16
#part16
پناه-توکلاس نقاشی نشسته بودم
بودم که سایه جون اومد
سلاممم
سایه-سلام عزیزم چطوری
پناه خوبم
سایه-مثل اینکه زیاد اوکی نیستی چیزی شده
پناه-عا نه اوکیم
سایه-از چشات معلومه
پناه-پیز خاصی نیست
من خیلی به بابام وابستم
وقتی توهم باشه منم حالم خوب نیست چند روزی حس میکنم خوب نیست به منم چیزی نمیگه
سایه-بابات آدم قوی هستش مطمعنم خوب میشه
نگران نباش
پناه-بابام شاید ظاهرش شاد باشه
ولی بعضی وقتا حس میکنم داره بازی میکنه و
خود واقعیش نیست
سایه-خوب این بازی کردنش
نشون میده چقد هواتو داره اینکارش برا اینه تو آب تو دلت تکون نخوره
پناه-بعضی وقتا حسرت میخورم مامان ندارم و نمیتونم باهاش راجب اینا حرف بزنم
سایه-عزیزم بیا بغلم ببینم
پناه-بغل سایه با بقیه بغل ها فرق داش یه حس امنیت و آرامش و راحتی داره انگار که سال هاست میشناسمش
شاید بخاطر اینکه خیلی شبیه مامانه
بامرورهمه ی اینا تو ذهنم
نتونستم جلود اشکم و بگیرم و بغضم شکست
سایه-پناهه خاله جون چرا گریه میکنی
پناه-نمیدونم
سایه-عزیز دلم نگران نباش همچی درست میشه باشه؟
پناه-هوم
سایه-درست مامان نداری ولی بابایی داری که باهمه متفاوت بنطرم بهترین بابای دنیاست
پناه-به هرحال آدم هرچی و نمیتونه به مامانش بگه که
سایه-ولی بابای تو فرق داره
مطمعنم هرچیم بشه پشتته
پناه-دیگه بهتر نقاشیم و ادامه بدم الان استاد میاد میکشتم
سایه-آره برو
پناه به کارش ادامه داد نمیدونم چطوری باید نقش بازی میکردم و نمیزاشتم بغضم بشکنه
نمیدونم؛ نمیدونم واقعا باید طرفدار غزل بود یاحامی
حامیم-رفتم دنبال پناه رسوندمش خونه و خوتم رفتم یکم تو خیابونا قدم بزنم
یهو بخودم اومدم تو خیابون خونه ی پدری غزلم
پیاده شدم
انگار جاذبه ای
من و میکشید این خیابون
هی به یاد قدیم راه میرفتم
دخترارو میدیدم
مردم و
و داشتن دوباره ی غزل و آرزو میکردم
پناه-توکلاس نقاشی نشسته بودم
بودم که سایه جون اومد
سلاممم
سایه-سلام عزیزم چطوری
پناه خوبم
سایه-مثل اینکه زیاد اوکی نیستی چیزی شده
پناه-عا نه اوکیم
سایه-از چشات معلومه
پناه-پیز خاصی نیست
من خیلی به بابام وابستم
وقتی توهم باشه منم حالم خوب نیست چند روزی حس میکنم خوب نیست به منم چیزی نمیگه
سایه-بابات آدم قوی هستش مطمعنم خوب میشه
نگران نباش
پناه-بابام شاید ظاهرش شاد باشه
ولی بعضی وقتا حس میکنم داره بازی میکنه و
خود واقعیش نیست
سایه-خوب این بازی کردنش
نشون میده چقد هواتو داره اینکارش برا اینه تو آب تو دلت تکون نخوره
پناه-بعضی وقتا حسرت میخورم مامان ندارم و نمیتونم باهاش راجب اینا حرف بزنم
سایه-عزیزم بیا بغلم ببینم
پناه-بغل سایه با بقیه بغل ها فرق داش یه حس امنیت و آرامش و راحتی داره انگار که سال هاست میشناسمش
شاید بخاطر اینکه خیلی شبیه مامانه
بامرورهمه ی اینا تو ذهنم
نتونستم جلود اشکم و بگیرم و بغضم شکست
سایه-پناهه خاله جون چرا گریه میکنی
پناه-نمیدونم
سایه-عزیز دلم نگران نباش همچی درست میشه باشه؟
پناه-هوم
سایه-درست مامان نداری ولی بابایی داری که باهمه متفاوت بنطرم بهترین بابای دنیاست
پناه-به هرحال آدم هرچی و نمیتونه به مامانش بگه که
سایه-ولی بابای تو فرق داره
مطمعنم هرچیم بشه پشتته
پناه-دیگه بهتر نقاشیم و ادامه بدم الان استاد میاد میکشتم
سایه-آره برو
پناه به کارش ادامه داد نمیدونم چطوری باید نقش بازی میکردم و نمیزاشتم بغضم بشکنه
نمیدونم؛ نمیدونم واقعا باید طرفدار غزل بود یاحامی
حامیم-رفتم دنبال پناه رسوندمش خونه و خوتم رفتم یکم تو خیابونا قدم بزنم
یهو بخودم اومدم تو خیابون خونه ی پدری غزلم
پیاده شدم
انگار جاذبه ای
من و میکشید این خیابون
هی به یاد قدیم راه میرفتم
دخترارو میدیدم
مردم و
و داشتن دوباره ی غزل و آرزو میکردم
۱۱.۴k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.