فیک وضعیت سیاه وسفید پارت۲🍷
از زبان ات
برگه دادم که استادم صدام زد 😳یاخدا
استاد: خانم پارک ات
ات: بله😰😰استاد
استاد:نترس اسمتون ننوشتین
ات:😅ببخشید
اسمم نوشتم رفتم بیرون از مدرسه راننده جلو در بود
بعدش منو برد کلاس زبان برم امتحان بدم
رفتم کلاس زبان امتحانم دادم بعدش باید چندتا سوال انگلیسی از ما میکردن که بینن یاد گرفتیم یانه منم جواب را دادم چون تعداد پچه ها زیاد بود تا ساعت 11:30 طول کشید بعدش رفتم سوار ماشین شدم رفتیم خونه یعنی بهتر بگم عمارت
ساعت ۱۲ رسیدم خونه دست و صورتم شستم لباسام عوض کردم یک زره گرفتم بخوابم😪😪😪
تا ساعت ۱۴ رفتم پایین نهار بخورم داشتم نهار می خوردم
پدر ات: ات خانواده ی آقای کیم خیلی مهم هست مخوصا پسرشون
ات: ( تو حال خودم بودم می دونستم پدرم مبگم مودب باش اینا منم زیاد توجه نکردم )
پدر ات: ات تو قرار با پسره آقای کیم ازدواج کنی
ات: چییی( لقمه تو حلقم گیر کرد)
ات: پدر من هنوز ۱۴ سالم پسر اونا خیلی بزرگتر از منه😐اصلا شوخی خوبی نبود💔
پدر ات: ولی من شوخی نکردم 😡 تو هم حق نداری مخالفت کنی
هم برای تو بهتره هم برای من چون اینطوری یک شریک خوب دارم
ات: اصلا می فهمین کاش مامان زنده بود هرگز نمیزاشت این بلا سر من بیاد
( نفهمیدم چی شد صورتم سوخت پدرم منو زد😢😢💔 کسی که دوستش داشتم بدو رفتم تو اتاقم 😢💔 )
از زبان ات
رفتم تو اتاقم فقط گریه می کردم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
نفهمیدم چی شد خوابم برد ساعت ۱۷ پاشدم
دیدم یک لباس روی میزم از طرف پدرم
نوشته پدر ات: حق نداری دست از پا خط کنی باید باهاش ازدواج کنی
مودب باش این لباسم می پوشی
ات: 😢💔 راهی نیست ولی من انتقامم میگرم باید درس بخونم
تو تو زندگیم موفق بشم و..
برگه دادم که استادم صدام زد 😳یاخدا
استاد: خانم پارک ات
ات: بله😰😰استاد
استاد:نترس اسمتون ننوشتین
ات:😅ببخشید
اسمم نوشتم رفتم بیرون از مدرسه راننده جلو در بود
بعدش منو برد کلاس زبان برم امتحان بدم
رفتم کلاس زبان امتحانم دادم بعدش باید چندتا سوال انگلیسی از ما میکردن که بینن یاد گرفتیم یانه منم جواب را دادم چون تعداد پچه ها زیاد بود تا ساعت 11:30 طول کشید بعدش رفتم سوار ماشین شدم رفتیم خونه یعنی بهتر بگم عمارت
ساعت ۱۲ رسیدم خونه دست و صورتم شستم لباسام عوض کردم یک زره گرفتم بخوابم😪😪😪
تا ساعت ۱۴ رفتم پایین نهار بخورم داشتم نهار می خوردم
پدر ات: ات خانواده ی آقای کیم خیلی مهم هست مخوصا پسرشون
ات: ( تو حال خودم بودم می دونستم پدرم مبگم مودب باش اینا منم زیاد توجه نکردم )
پدر ات: ات تو قرار با پسره آقای کیم ازدواج کنی
ات: چییی( لقمه تو حلقم گیر کرد)
ات: پدر من هنوز ۱۴ سالم پسر اونا خیلی بزرگتر از منه😐اصلا شوخی خوبی نبود💔
پدر ات: ولی من شوخی نکردم 😡 تو هم حق نداری مخالفت کنی
هم برای تو بهتره هم برای من چون اینطوری یک شریک خوب دارم
ات: اصلا می فهمین کاش مامان زنده بود هرگز نمیزاشت این بلا سر من بیاد
( نفهمیدم چی شد صورتم سوخت پدرم منو زد😢😢💔 کسی که دوستش داشتم بدو رفتم تو اتاقم 😢💔 )
از زبان ات
رفتم تو اتاقم فقط گریه می کردم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
نفهمیدم چی شد خوابم برد ساعت ۱۷ پاشدم
دیدم یک لباس روی میزم از طرف پدرم
نوشته پدر ات: حق نداری دست از پا خط کنی باید باهاش ازدواج کنی
مودب باش این لباسم می پوشی
ات: 😢💔 راهی نیست ولی من انتقامم میگرم باید درس بخونم
تو تو زندگیم موفق بشم و..
۵۹.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.