معامله ای برای صلح پارت ۱۶
از زبان دازای*
نمیدونم چقدر شد...تو افکارم غرق شده بودم؛با صدای پا و صدا زدن های اتسو سرمو بلند کردم.
&چرا اینجا نشستید؟چویا-سان تو کدوم اتاقه؟. کلافه نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم ، با لحن خسته زمزمه کردم: تو همین اتاقه تو برو مواظب چویا باش تا وقتی بهوش بیاد، من برمیگردم آژانس. اتسو سری به تایید تکون داد و وارد اتاق شد؛دستامو وارد جیبای کتم کردم و راه خروجی رو طی کردم.
دلم میخواست کنارش باشم ، وقتی چشماشو باز میکنه من کنارش باشم و با لبخند بهش نگاه کنم اما...
نفسمو به بیرون هدایت کردم و به بالای سرم نگاه کردم، هوای ابری...قشنگه اما دلگیرم هس... روانه آژانس شدم و حالت خنثی گرفتم. بعدا از حدود نیم ساعت راه رفتن به اژانس رسیدم. وارد کافه شدم و روی یکی از صندلیا نشستم، صورتحسابمو پرداخت کرده بودم برای همین کسی کاری باهام نداشت؛ یه فنجون قهوهی تلخ سفارش دادم و منتظر شدم تا آماده بشه. با قرار گرفتن فنجون قهوه و شکلات کنارش روی میز جلوم ممنونی زیر لب گفتم و شروع به نوشیدن کردم؛ تصویر چویا روی اون برانکارد لعنتی یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت. شاید واقعا نباید با اتسو تنها میزاشتمش ، شاید اگه خودمم کنارش بودم بهتر میشد، با حس مزخرف حالت تهوع و سرد شدن بدنم متوجه افت فشارم شدم و سریعاً شکلات رو باز کردم و خوردم، یکم طول کشید اما بلاخره احساس حالت تهوع از بین رفت.
نفس اسوده ای کشیدم و بعد از پرداخت قهوم پله هارو یکی یکی بالا رفتم و وارد اتاق شدم؛ به محض ورودم به اتاق کنیکیدا از پشت میزش بلند شد و با یکم نگرانی پرسید: دازای؟ چ...چویا حالش چطوره؟خوبه دیگه نه؟. نگاهی بهش کردم و با تکون دادن سرم به نشانه مثبت خیالشو راحت کردم، پشت میزم رفتم و روی صندلی ولو شدم، هدفونم رو روی گوشام گذاشتم و اهنگ ملایمی رو پلی کردم.
نمیدونم چقدر شد...تو افکارم غرق شده بودم؛با صدای پا و صدا زدن های اتسو سرمو بلند کردم.
&چرا اینجا نشستید؟چویا-سان تو کدوم اتاقه؟. کلافه نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم ، با لحن خسته زمزمه کردم: تو همین اتاقه تو برو مواظب چویا باش تا وقتی بهوش بیاد، من برمیگردم آژانس. اتسو سری به تایید تکون داد و وارد اتاق شد؛دستامو وارد جیبای کتم کردم و راه خروجی رو طی کردم.
دلم میخواست کنارش باشم ، وقتی چشماشو باز میکنه من کنارش باشم و با لبخند بهش نگاه کنم اما...
نفسمو به بیرون هدایت کردم و به بالای سرم نگاه کردم، هوای ابری...قشنگه اما دلگیرم هس... روانه آژانس شدم و حالت خنثی گرفتم. بعدا از حدود نیم ساعت راه رفتن به اژانس رسیدم. وارد کافه شدم و روی یکی از صندلیا نشستم، صورتحسابمو پرداخت کرده بودم برای همین کسی کاری باهام نداشت؛ یه فنجون قهوهی تلخ سفارش دادم و منتظر شدم تا آماده بشه. با قرار گرفتن فنجون قهوه و شکلات کنارش روی میز جلوم ممنونی زیر لب گفتم و شروع به نوشیدن کردم؛ تصویر چویا روی اون برانکارد لعنتی یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت. شاید واقعا نباید با اتسو تنها میزاشتمش ، شاید اگه خودمم کنارش بودم بهتر میشد، با حس مزخرف حالت تهوع و سرد شدن بدنم متوجه افت فشارم شدم و سریعاً شکلات رو باز کردم و خوردم، یکم طول کشید اما بلاخره احساس حالت تهوع از بین رفت.
نفس اسوده ای کشیدم و بعد از پرداخت قهوم پله هارو یکی یکی بالا رفتم و وارد اتاق شدم؛ به محض ورودم به اتاق کنیکیدا از پشت میزش بلند شد و با یکم نگرانی پرسید: دازای؟ چ...چویا حالش چطوره؟خوبه دیگه نه؟. نگاهی بهش کردم و با تکون دادن سرم به نشانه مثبت خیالشو راحت کردم، پشت میزم رفتم و روی صندلی ولو شدم، هدفونم رو روی گوشام گذاشتم و اهنگ ملایمی رو پلی کردم.
۱.۵k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.