رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت چهل
قدیر داد زد:
- kapa çeneni
(خفه بشید!)
ولی فاتح گویی نشنیده و درحال غرش بود، رفتار سوگل با کایان برایش زیادی سنگین بود، چرا که سالها بود خواستار ارتباط با سوگل بوده و سوگل هیچگاه به او چراغ سبز نشان نمیداد.
فاتح در دل غرید:
- حالا این پسره لش، دو روز نشده که اومده، صبح توی ماشین براش میرقصید! چه سئوگیل- سئوگیل هم صداش میکنه!
قدیر و نویان کایان را به طرفی کشیده و بویوک و بکتاش فاتح را رام کردند اما زبان فاتح رام نمیشد، هرچه از دهانش درمیآمد میگفت.
ناگهان صدای غرش شدیدتری به گوش رسید که غرید:
- yeterli
(بسه!)
و درحالی که عصا را به سمتشان تهدیدوار گرفته بود گفت:
- قدیر، جلوی پسرت رو بگیر، بویوک با تو هم هستم.
درحالی که سعی داشت حتی شده به زور به جمع سکوت ببخشد، دستش به سمت قلبش رفته و تلو- تلو خوران به سمت عقب رفت و درحالی که نرده را میگرفت به زمین افتاد.
قدیر بکتاش و بویوک، پسرها را ول کرده و به سمت عمه هاریکا دویدند، یکی دستش را و دیگری زیر بازویش را گرفته و به کمک هم وارد ساختمان شدند.
آسیه کنار کایان ایستاده و با اشکی که از گوشه چشمش میچکید، لباس و صورت خونی کایان را مینگریست، مهناز هم درحال پاک کردن خون صورت فاتح بود و زیر چشمی به کایان که به شدت اخم کرده بود نگاه میکرد.
هرچه سوزان و آسیه از کایان سوال میکردند که چه شده هیچ جوابی نمیداد!
سوگل به سمت کایان آمده و دستمالی به سمتش گرفت تا آن را گرفته و خون صورتش را پاک کند که با نگاه غضبآلود فاتح روبه رو شد، فاتح خود را از دست مادرش رها کرده و با اخم و به سرعت از آنجا دور شد.
صدای مهناز و فلور شنیده میشد که فاتح را صدا میکردند اما او جوابگو نبوده و عمارت را با هزار فکر ناجور ترک کرد.
درحال خروج از عمارت با خود گفت:
- چرا باید سوگل خودش رو برای کایانِ تازه از راه رسیده شیرین کنه.
داخل ماشینش نشسته و شیشهها را پایین داد و غرید:
- چه دستمال هم میگیره جلوش، دختره بیشعور، پسره منو کتک زده میمردی برا من دستمال بیاری.
دستش را محکم به فرمان کوبیده و آنجا را به قصد خانه مجردیاش ترک کرد.
بکتاش و بویوک عمه را به یکی از اتاقهای طبقه زیر برده و روی تخت خواباندند، بکتاش سریع از افرا خواست تا یک لیوان آب قند بیاورد و رو به راحله که کنارشان ایستاده بود گفت:
- زنگ بزن به دکتر خونوادگیمون!
راحله از اتاق خارج شد تا تماس بگیرد، وضعیت عمه خوش نبوده و چشمانش بسته بود قدیر مقداری آب روی صورتش پاشید ولی به هوش نیامد.
پس از اینکه تکانی به عمه داد سرش را برگرداند و با بویوک چشم در چشم شد.
هیچیک نمیدانستند چه باید بگویند، پسرانشان به دلایل نامعلومی درحال کتککاری بودند و این دو از این موضوع بسیار خشمگین!
سوزان درحالی که سعی داشت دست کایان را بگیرد گفت:
- بیا بریم اتاقت، اینجا نایست.
نگاه آسیه به فلور و مهناز بود که بیحرف اما با خشم آنها را مینگریستند، دست کایان را گرفت و درحالی که کایان از زور درد تلو-تلو میخورد او را بدون حرف به سمت عمارت برد.
با اینکه فاتح تنها یک سال از کایان بزرگتر بود اما زورش بسیار بوده و طوری کایان را زده بود که نای تکان خوردن هم نداشت.
کایان با خشم گفت:
- Anne bırak beni, kendim giderim
(مامان ولم کن خودم میرم.)
آسیه دستش را محکمتر گرفته و بوسهای بر روی چشمش که به زمین دوخته شده بود زد.
قدیر داد زد:
- kapa çeneni
(خفه بشید!)
ولی فاتح گویی نشنیده و درحال غرش بود، رفتار سوگل با کایان برایش زیادی سنگین بود، چرا که سالها بود خواستار ارتباط با سوگل بوده و سوگل هیچگاه به او چراغ سبز نشان نمیداد.
فاتح در دل غرید:
- حالا این پسره لش، دو روز نشده که اومده، صبح توی ماشین براش میرقصید! چه سئوگیل- سئوگیل هم صداش میکنه!
قدیر و نویان کایان را به طرفی کشیده و بویوک و بکتاش فاتح را رام کردند اما زبان فاتح رام نمیشد، هرچه از دهانش درمیآمد میگفت.
ناگهان صدای غرش شدیدتری به گوش رسید که غرید:
- yeterli
(بسه!)
و درحالی که عصا را به سمتشان تهدیدوار گرفته بود گفت:
- قدیر، جلوی پسرت رو بگیر، بویوک با تو هم هستم.
درحالی که سعی داشت حتی شده به زور به جمع سکوت ببخشد، دستش به سمت قلبش رفته و تلو- تلو خوران به سمت عقب رفت و درحالی که نرده را میگرفت به زمین افتاد.
قدیر بکتاش و بویوک، پسرها را ول کرده و به سمت عمه هاریکا دویدند، یکی دستش را و دیگری زیر بازویش را گرفته و به کمک هم وارد ساختمان شدند.
آسیه کنار کایان ایستاده و با اشکی که از گوشه چشمش میچکید، لباس و صورت خونی کایان را مینگریست، مهناز هم درحال پاک کردن خون صورت فاتح بود و زیر چشمی به کایان که به شدت اخم کرده بود نگاه میکرد.
هرچه سوزان و آسیه از کایان سوال میکردند که چه شده هیچ جوابی نمیداد!
سوگل به سمت کایان آمده و دستمالی به سمتش گرفت تا آن را گرفته و خون صورتش را پاک کند که با نگاه غضبآلود فاتح روبه رو شد، فاتح خود را از دست مادرش رها کرده و با اخم و به سرعت از آنجا دور شد.
صدای مهناز و فلور شنیده میشد که فاتح را صدا میکردند اما او جوابگو نبوده و عمارت را با هزار فکر ناجور ترک کرد.
درحال خروج از عمارت با خود گفت:
- چرا باید سوگل خودش رو برای کایانِ تازه از راه رسیده شیرین کنه.
داخل ماشینش نشسته و شیشهها را پایین داد و غرید:
- چه دستمال هم میگیره جلوش، دختره بیشعور، پسره منو کتک زده میمردی برا من دستمال بیاری.
دستش را محکم به فرمان کوبیده و آنجا را به قصد خانه مجردیاش ترک کرد.
بکتاش و بویوک عمه را به یکی از اتاقهای طبقه زیر برده و روی تخت خواباندند، بکتاش سریع از افرا خواست تا یک لیوان آب قند بیاورد و رو به راحله که کنارشان ایستاده بود گفت:
- زنگ بزن به دکتر خونوادگیمون!
راحله از اتاق خارج شد تا تماس بگیرد، وضعیت عمه خوش نبوده و چشمانش بسته بود قدیر مقداری آب روی صورتش پاشید ولی به هوش نیامد.
پس از اینکه تکانی به عمه داد سرش را برگرداند و با بویوک چشم در چشم شد.
هیچیک نمیدانستند چه باید بگویند، پسرانشان به دلایل نامعلومی درحال کتککاری بودند و این دو از این موضوع بسیار خشمگین!
سوزان درحالی که سعی داشت دست کایان را بگیرد گفت:
- بیا بریم اتاقت، اینجا نایست.
نگاه آسیه به فلور و مهناز بود که بیحرف اما با خشم آنها را مینگریستند، دست کایان را گرفت و درحالی که کایان از زور درد تلو-تلو میخورد او را بدون حرف به سمت عمارت برد.
با اینکه فاتح تنها یک سال از کایان بزرگتر بود اما زورش بسیار بوده و طوری کایان را زده بود که نای تکان خوردن هم نداشت.
کایان با خشم گفت:
- Anne bırak beni, kendim giderim
(مامان ولم کن خودم میرم.)
آسیه دستش را محکمتر گرفته و بوسهای بر روی چشمش که به زمین دوخته شده بود زد.
۱.۵k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.