پارت ۳۹"انتقام"
"انتقام"
پارت ۳۹
/از زبان جیمین
از اون خاطره با لبخند یاد کردم و رفتم سمت در خروجی که یادم افتاد ا.ت الان بخاطر من هنوز بیرونه باید بهش زنگ میزدم که برگرده ولی من شمارشو نداشتم..صفحه گوشیمو روشن کردم و اون شماره ایی که از ۶ سال پیش ازش داشتمو اوردم و بهش پیام دادم نمیدونستم خطش هنوز همینه یا ن ولی بلاخره پیام رو فرستادم
پیام:(من دارم کم کم میرم تو هم برگرد خونه)
که یهو دیدم بعد چند لحظه نوتیف پیام رو گوشیم اومد که جوابش باشه بود..ا.ت حتی شمارشم تغییر نداده جدا از شماره هیچی رو تغییر نداده و این برام واقعا عجیبه تو همین فکرا خیالا از در خارج شدم و دیدم ا.ت پایین رو لا پله ها نشسته که با تعجب برگشتم سمتش
+تو از کی اینجایی؟(تعجب)
از رو پله پاشد و لباسشو مرتب کرد و برگشت سمتم
_عام..خب از ساعت ۶!
یعنی ۳ ساعت اینجا نشسته بود اصلا باورم نمیشد که یه لبخندی برام زد و از کنارم رد شد و رفت داخل و درم بست که منم بعد چند لحظه که به خودم اومدم رفتم سمت پارکینگ....
_____________
/از زبان ا.ت
"خانم لباستون رسید.
_باشه بزار تو اتاقم.
خودمم رفتم سمت اتاق و داخل شدم و پشت میز آرایشی نشستم و شروع به میکاپ کردم و یه لنز خوش رنگ هم داخل چشام گذاشتم و موهامم اتو کردم و دو لاخ جلوشم حالت دادم و یه رژ تو مایه های قهوه ای گلبهی زدم..از جام پاشدم و رفتم سمت کمد که لباس از درش آویزون بود ..از چوب لباسی درش اوردم و رفتم لباسمو پوشیدم که خیلی تو تنم قشنگ بود مخصوصا رنگش(عکسش اسلاید بعد)
امشب قرار بود با یونا بریم مهمونی شبانه کی یکی از سهام دارای شرکت گرفته بود رفتم تو سالن که دیدم هایجین با پرستار واستادن که پرستار رو به من کرد
"خانم ما داریم میریم!
_باشه مراقب خوتون باشید رسیدین خبرم بدید!
و برگشتم سمت هایجین و از لپاش یه بوس کندم و صورتشو نوازش کردم که رفتم عقب که اونام رفتن و از در خارج شدن..
که بعد از چند دیقه در خونه زده شد کلافه رفتم سمت در و جوری که لباسمو از پایین میکشیدم درو باز کردم
_وای خانم یو چی رو فراموش کردید باز؟(کلافه)
که یهو دستبند از دستم باز شد و از دستم افتاد که خم شدم برش داشتم و زیر لبی کلی غر غر کردم و هرچی به دهنم اومد گفتم
_خانم یو..اع جیمین تویی!
با دیدن جیمین پرام ریخت رسما ابروم جلوش رفت که دیدم خیره نگام میکنه.
_عای اومدی هایجین رو ببینی؟..وای دیر اومدی همین چند لحظه پیش رفتن خونه مامانم.
+واقعا؟
_آره..ولی بیا تو پشت در وانستا.
یه لبخندی زد و داخل خونه شد که رفتم سمت آشپز خونه که انتطار داشتم اون بره سمت سالن که دیدم پشت سرم اومد و تکیه داد به اوپن
_چیزی میخوری برات درست کنم؟
+یه قهوه؟
یه خنده ریزی کردم و رفتم سمت قهوه ساز و مشغول شدم که صدای گوشیم بلند شد..از روی میز برداشتم که دیدم یونا بود که گذاشتم رو بلند گو و بعد جوابش رو دادم و گوشی رو گذاشتمش رو اوپن یکم اونور تر از جیمین.
_الو..جان؟
یونا؛دختر مهمونی یکساعت دیگس پس زیاد عجله نکن!
_اع واقعا..چه بهتر.
یونا:ا.ت اینارو ولش یه چیزی شنیدم امروز..بیشتر برای اون زنگ زدم.
_وای یونا باز چی شنیدی؟
یونا:غر نزن..میگم این راسته که میگن کای ازت خواستگاری کرده؟
که یهو از حرفش جا خوردم که برگشتم سمت جیمین که دیدم خیره داره نگام میکنه که زود رفتم سمت گوشی و برش داشتم و همینطور از روی حالت بلند گو
_یونا این کصشر هارو کی گفته؟..الان هم وقتش نیست بعدا خودم زنگت میزنم.
و گوشیو قطع کردم و گذاشتمش رو میز و یه نفس عمیق کشیدم و لیوان قهوه رو دادم به دست جیمین که خودمم رفتم رو به روش به کابینتا تکیه دادم که اروم شروع کرد به خوردن منم سرمو انداختم پایین.. یه حس عجیبی داشتم نمیتونستم بهش نگاه کنم یا باهاش چشم تو چشم شم که یهو با صداش سرمو اوردم بالا
+هیچ سوالی ازم نداری؟..که این ۶ سال کجا بودم.
_درباره این ۶ سال نمیخوام چیزی بدونم چون ندونستن ارامشش بیشتره(لبخند)
+باید میرفتم..بخاطر دوتامونم که شده باید تنهات میزاشتم.
_میدونم تو هم دلایل خوتو داشتی و منم اون موقعه واقعا شاید رفتارم درست نبود ولی اون اخرا امید وار بودم منو درک کنی..فکنم تا الان قضیه رو شوگا بهت گفته!
+آره گفته..یه سوال دارم ازت!
سوالی نگاهش کردم
+چرا هیچی تغییر نکرده؟ نه خونه نه شمارت حتی قفل در!
_میدونی چیه اون اولا که رفتی..من خیلی اذیت شدم و همه جارو گشتم دنبالت اما فایده ای نداشت..و بخاطر همین هیچی رو تغییر ندادم به امید برگشتنت!
_اما دیگه بیخیال شدم..از منتظر بودن برات از خودخواهی برای خودم و فقط بخاطر هایجین این..
پارت ۳۹
/از زبان جیمین
از اون خاطره با لبخند یاد کردم و رفتم سمت در خروجی که یادم افتاد ا.ت الان بخاطر من هنوز بیرونه باید بهش زنگ میزدم که برگرده ولی من شمارشو نداشتم..صفحه گوشیمو روشن کردم و اون شماره ایی که از ۶ سال پیش ازش داشتمو اوردم و بهش پیام دادم نمیدونستم خطش هنوز همینه یا ن ولی بلاخره پیام رو فرستادم
پیام:(من دارم کم کم میرم تو هم برگرد خونه)
که یهو دیدم بعد چند لحظه نوتیف پیام رو گوشیم اومد که جوابش باشه بود..ا.ت حتی شمارشم تغییر نداده جدا از شماره هیچی رو تغییر نداده و این برام واقعا عجیبه تو همین فکرا خیالا از در خارج شدم و دیدم ا.ت پایین رو لا پله ها نشسته که با تعجب برگشتم سمتش
+تو از کی اینجایی؟(تعجب)
از رو پله پاشد و لباسشو مرتب کرد و برگشت سمتم
_عام..خب از ساعت ۶!
یعنی ۳ ساعت اینجا نشسته بود اصلا باورم نمیشد که یه لبخندی برام زد و از کنارم رد شد و رفت داخل و درم بست که منم بعد چند لحظه که به خودم اومدم رفتم سمت پارکینگ....
_____________
/از زبان ا.ت
"خانم لباستون رسید.
_باشه بزار تو اتاقم.
خودمم رفتم سمت اتاق و داخل شدم و پشت میز آرایشی نشستم و شروع به میکاپ کردم و یه لنز خوش رنگ هم داخل چشام گذاشتم و موهامم اتو کردم و دو لاخ جلوشم حالت دادم و یه رژ تو مایه های قهوه ای گلبهی زدم..از جام پاشدم و رفتم سمت کمد که لباس از درش آویزون بود ..از چوب لباسی درش اوردم و رفتم لباسمو پوشیدم که خیلی تو تنم قشنگ بود مخصوصا رنگش(عکسش اسلاید بعد)
امشب قرار بود با یونا بریم مهمونی شبانه کی یکی از سهام دارای شرکت گرفته بود رفتم تو سالن که دیدم هایجین با پرستار واستادن که پرستار رو به من کرد
"خانم ما داریم میریم!
_باشه مراقب خوتون باشید رسیدین خبرم بدید!
و برگشتم سمت هایجین و از لپاش یه بوس کندم و صورتشو نوازش کردم که رفتم عقب که اونام رفتن و از در خارج شدن..
که بعد از چند دیقه در خونه زده شد کلافه رفتم سمت در و جوری که لباسمو از پایین میکشیدم درو باز کردم
_وای خانم یو چی رو فراموش کردید باز؟(کلافه)
که یهو دستبند از دستم باز شد و از دستم افتاد که خم شدم برش داشتم و زیر لبی کلی غر غر کردم و هرچی به دهنم اومد گفتم
_خانم یو..اع جیمین تویی!
با دیدن جیمین پرام ریخت رسما ابروم جلوش رفت که دیدم خیره نگام میکنه.
_عای اومدی هایجین رو ببینی؟..وای دیر اومدی همین چند لحظه پیش رفتن خونه مامانم.
+واقعا؟
_آره..ولی بیا تو پشت در وانستا.
یه لبخندی زد و داخل خونه شد که رفتم سمت آشپز خونه که انتطار داشتم اون بره سمت سالن که دیدم پشت سرم اومد و تکیه داد به اوپن
_چیزی میخوری برات درست کنم؟
+یه قهوه؟
یه خنده ریزی کردم و رفتم سمت قهوه ساز و مشغول شدم که صدای گوشیم بلند شد..از روی میز برداشتم که دیدم یونا بود که گذاشتم رو بلند گو و بعد جوابش رو دادم و گوشی رو گذاشتمش رو اوپن یکم اونور تر از جیمین.
_الو..جان؟
یونا؛دختر مهمونی یکساعت دیگس پس زیاد عجله نکن!
_اع واقعا..چه بهتر.
یونا:ا.ت اینارو ولش یه چیزی شنیدم امروز..بیشتر برای اون زنگ زدم.
_وای یونا باز چی شنیدی؟
یونا:غر نزن..میگم این راسته که میگن کای ازت خواستگاری کرده؟
که یهو از حرفش جا خوردم که برگشتم سمت جیمین که دیدم خیره داره نگام میکنه که زود رفتم سمت گوشی و برش داشتم و همینطور از روی حالت بلند گو
_یونا این کصشر هارو کی گفته؟..الان هم وقتش نیست بعدا خودم زنگت میزنم.
و گوشیو قطع کردم و گذاشتمش رو میز و یه نفس عمیق کشیدم و لیوان قهوه رو دادم به دست جیمین که خودمم رفتم رو به روش به کابینتا تکیه دادم که اروم شروع کرد به خوردن منم سرمو انداختم پایین.. یه حس عجیبی داشتم نمیتونستم بهش نگاه کنم یا باهاش چشم تو چشم شم که یهو با صداش سرمو اوردم بالا
+هیچ سوالی ازم نداری؟..که این ۶ سال کجا بودم.
_درباره این ۶ سال نمیخوام چیزی بدونم چون ندونستن ارامشش بیشتره(لبخند)
+باید میرفتم..بخاطر دوتامونم که شده باید تنهات میزاشتم.
_میدونم تو هم دلایل خوتو داشتی و منم اون موقعه واقعا شاید رفتارم درست نبود ولی اون اخرا امید وار بودم منو درک کنی..فکنم تا الان قضیه رو شوگا بهت گفته!
+آره گفته..یه سوال دارم ازت!
سوالی نگاهش کردم
+چرا هیچی تغییر نکرده؟ نه خونه نه شمارت حتی قفل در!
_میدونی چیه اون اولا که رفتی..من خیلی اذیت شدم و همه جارو گشتم دنبالت اما فایده ای نداشت..و بخاطر همین هیچی رو تغییر ندادم به امید برگشتنت!
_اما دیگه بیخیال شدم..از منتظر بودن برات از خودخواهی برای خودم و فقط بخاطر هایجین این..
۱۸.۶k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.