فیک ران پارت سوم
با حرف ران لبخند ات خشک شد و با تعجب به ران نگاه کرد ولی ران هم چنان لبخند بر لب داشت.
ات:ام...اما من...یعنی...
ران:۲۴ ساعت وقت داری بهش فک کنی فعلا. و برگشت و رفت.
دوباره اشکام سرازیر شدن همون امید کمی هم که داشت از بین رفت آخه شرطش چیز آسونی نبود.
۲۴ ساعت بعد...
ران در رو باز کرد و وارد اتاق شد و لبخند گفت:
ران:خب...بهش فکر کردی؟
ات با نامیدی گفت:آره
ران:خب جوابت چیه؟
ات نفس عمیقی کشید و گفت:قبول میکنم.
ران لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:خب عالیه خوشحالم که عاقلانه انتخاب کردی.و پوزخندی زد.
ات ولی حالش بد بود. تنها دلیلی که اینکار تو قبول کرد پدرش بود چون بارزش ترین چیزش بود. میترسید. احساس گمراهی داشت نمیدونست کار درستیه یا نه نمیدونست چرا ولی باید انجام میداد.
ران:خیله خب حالا برو یه دوش بگیر و آماده شو. لبخند زد و دستاشو باز کرد. اونوبه اتاقش برد و حموم رو بهش نشون و یه حوله ی تمیز هم بهش داد.
ات زیر دوش تا تونست گریه کرد اون تاحالا اینکار رو انجام نداده بود و فقط کمی ازش میدونست چون فقط ۱۳ سالش بود.وقتی از حموم اومد حوله رو پوشید و بیرون اومد. ران رو دید که با یه پیراهن مردونه ی سفید و کت و شلوار جلوی آینه منتظره. ران کتشو درآورد و روی صندلی گذاشت و آروم به سمت ات اومد.
به حدی بهش نزدیک شد که گرمای بدن همو حس میکردن. ران آروم دستشو جلو برد و گره ی حوله ی ات رو باز کرد و...
(یاع یاع بازم وسط کار تموم کردم😂)یکم سادیسم دارم شرمنده🤡😂
ات:ام...اما من...یعنی...
ران:۲۴ ساعت وقت داری بهش فک کنی فعلا. و برگشت و رفت.
دوباره اشکام سرازیر شدن همون امید کمی هم که داشت از بین رفت آخه شرطش چیز آسونی نبود.
۲۴ ساعت بعد...
ران در رو باز کرد و وارد اتاق شد و لبخند گفت:
ران:خب...بهش فکر کردی؟
ات با نامیدی گفت:آره
ران:خب جوابت چیه؟
ات نفس عمیقی کشید و گفت:قبول میکنم.
ران لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:خب عالیه خوشحالم که عاقلانه انتخاب کردی.و پوزخندی زد.
ات ولی حالش بد بود. تنها دلیلی که اینکار تو قبول کرد پدرش بود چون بارزش ترین چیزش بود. میترسید. احساس گمراهی داشت نمیدونست کار درستیه یا نه نمیدونست چرا ولی باید انجام میداد.
ران:خیله خب حالا برو یه دوش بگیر و آماده شو. لبخند زد و دستاشو باز کرد. اونوبه اتاقش برد و حموم رو بهش نشون و یه حوله ی تمیز هم بهش داد.
ات زیر دوش تا تونست گریه کرد اون تاحالا اینکار رو انجام نداده بود و فقط کمی ازش میدونست چون فقط ۱۳ سالش بود.وقتی از حموم اومد حوله رو پوشید و بیرون اومد. ران رو دید که با یه پیراهن مردونه ی سفید و کت و شلوار جلوی آینه منتظره. ران کتشو درآورد و روی صندلی گذاشت و آروم به سمت ات اومد.
به حدی بهش نزدیک شد که گرمای بدن همو حس میکردن. ران آروم دستشو جلو برد و گره ی حوله ی ات رو باز کرد و...
(یاع یاع بازم وسط کار تموم کردم😂)یکم سادیسم دارم شرمنده🤡😂
۶.۱k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.