گاهی با خود فکر میکنم که ای کاش من برای تو همان عروسک دور
گاهی با خود فکر میکنم که ای کاش من برای تو همان عروسک دوران کودکیت بودم. همان عروسکی که در روزهای شاد کودکیت در کنارت بود. همان عروسکی که شب ها برایش لالایی می خواندی و با وسواس لحافت را رویش میکشیدی، همان عروسکی که بغض هایت را در آغوش او گریه میکردی و شادی هایت را با او قسمت میکردی. همان که گه گاه برایش درد و دل میکردی...
میدانم امروز دیگر از آن روزها خیلی گذشته
میدانم دیگر عروسک ها در اتاق تو جایی ندارند اما ای کاش باز هم من عروسک دوران کودکیت بودم...
شاید یک روز که جعبه های قدیمی را ورانداز میکنی من را در میان انبوهی از وسایل اضافی پیدا کنی. منی که سالها بوده در خاک و تنهایی و انتظار، در تاریکی جعبه، زیر انبوهی خاطره، با لبخند و با یاد تو منتظر نشسته بودم.
میدانم اگر چنین شود، ناگهان مثل اینکه چیزی از ذهنت عبور کند از جا میپری...
مرا از میان جعبه ات بیرون میکشی، خاک روی تنم را با دستان مهربانت میتکانی، با آن نگاه دریایی و با آن چشمان چون ستاره درخشان با ذوق و شور در چشمان من مینگری و مرا حتی شده برای آخرین بار در آغوش میکشی و شاید... ببوسی...
کاش عروسک کودکیت بودم، تا حتی شده تنها برای یکبار، قبل از اینکه مرا به فراموشی بسپاری، لحظه ای را در آغوش تو بگذرانم... کاش عروسک دوران کودکیت بودم....
میدانم امروز دیگر از آن روزها خیلی گذشته
میدانم دیگر عروسک ها در اتاق تو جایی ندارند اما ای کاش باز هم من عروسک دوران کودکیت بودم...
شاید یک روز که جعبه های قدیمی را ورانداز میکنی من را در میان انبوهی از وسایل اضافی پیدا کنی. منی که سالها بوده در خاک و تنهایی و انتظار، در تاریکی جعبه، زیر انبوهی خاطره، با لبخند و با یاد تو منتظر نشسته بودم.
میدانم اگر چنین شود، ناگهان مثل اینکه چیزی از ذهنت عبور کند از جا میپری...
مرا از میان جعبه ات بیرون میکشی، خاک روی تنم را با دستان مهربانت میتکانی، با آن نگاه دریایی و با آن چشمان چون ستاره درخشان با ذوق و شور در چشمان من مینگری و مرا حتی شده برای آخرین بار در آغوش میکشی و شاید... ببوسی...
کاش عروسک کودکیت بودم، تا حتی شده تنها برای یکبار، قبل از اینکه مرا به فراموشی بسپاری، لحظه ای را در آغوش تو بگذرانم... کاش عروسک دوران کودکیت بودم....
۲.۵k
۲۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.