پارت ۳۸
ویو لیا:
رفتم تو حیاط عمارت و جونکوک هم اومد دنبالم من رفتم و نشستم رو تاپی که خودم قبلا بسته بودمش به درخت تا بتونم سوارش بشم وقتی نشستم رو تاپ جونکوک شروع کرد و منو تاپ داد منم باد به موهام میخورد و عین موج دریا تکون میخوردن
_جونکوک یه چیزی بگم
+بگو دلبرم
_خیلی دوستت دارم
جونکوک تاپ رو نگه داشت و اومد لبام رو محکم بوسید منم همراهیش کردم و دستم رو انداختم دور گردنش بعد نیم ساعت مامان و بابا هامون از عمارت اومدن بیرون تو حیاط من و جونکوک هم لای درختا قدم میزدیم حرف میزدیم و هی میخندیدیم
مامان لیا: هعی یونگ مین (اسم بابای لیا) وقتی این دوتارو میبینم یاد جوونیای خودمون میوفتم
بابا لیا: اوهوم کی فکرشو میکرد که بچه بیاریم و حالا بچمون عاشق بشه و بخواد ازدواج کنه
مامان لیا: خیلی خب دیگه من برم صداشون کنم
مامانم اومد و آروم زد به پشتم
مامان لیا: لیا خانم دیگه دلبری کافیه (خنده)
_(خنده) از دست تو مامان
جونکوک با مامانباباش رفت و من ازشون خداحافظی کردم بعد هم از پله ها رفتم بالا تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و همش به فکر شب عروسیمون بودم که همینجوری خوابم برد
صبح شد و با صدای گوشیم از خواب پاشدم و رفتم یه نگاهی به خودم تو آینه کردم ریمل و خط چشمم ریخته بود زیر چشمام و عین ارواح شده بودم رفتم و لباسم رو عوض کردم بعد هم آرایشم رو شستم و روتین پوستیم رو انجام دادم از پله ها رفتم پایین و سر میز صبحانه نشستم یه پنکیک برداشتم و خوردم که دیگه بابام داشت میرفت سرکار مامانم بلند شد و کت بابام رو کرد تنش و خداحافظی کردیم بعد بابام رفت مامانم تا دید بابام رفت سریع اومد و رو صندلی کنارم نشست
مامان لیا: هی دختر تو اصن میفهمی که میخای با کی ازدواج کنی
_ای بابا شما که راجب اون قضیه حرف زدید
مامان لیا: ببین بچه اون بزرگترین مافیای جهانه که همه ازش مثل سگ میترسن حالا تو میخای باهاش بری زیر یه سقف
_مامان من وقتی عشق جونکوک که به من داره رو میبینم به این چیزا فکر نمیکنم شما هم لطفا تمومش کنید
بعد از سر میز پاشدم و رفتم تو اتاقم یه زنگ به دوستام زدم تا تو کافه قرار بزاریم و همه چیز رو واسشون تعریف کنم
یه ساعت تا قرارمون مونده بود رفتم و یه تیشرت لانگ مشکی طرح تدی با یه شلوار مام استایل پوشیدم و موهام رو شونه کردم و بستم پشت بعد هم چتری هام رو شونه زدم و ریختم کیفمم انداختم دوشم و یه مقدار آرایش کردم و رفتم
(بچه ها دوستای لیا همون اعضای ایتزی هستن)
_بچه ها قرار شد ماه دیگه عروسیم باشه
یجی: چییی عروسیت با جونکوک؟؟
_اوم
یونا: میبینی این بچه چه شانسی داره چه شوهری گیرش افتاد
ریوجین: پس مامان و بابا هاتونم اوکی شدن
_آره باو جونکوک پسر عمومه ها بابام خوب اونو میشناسه واس همین قبول کرد...
رفتم تو حیاط عمارت و جونکوک هم اومد دنبالم من رفتم و نشستم رو تاپی که خودم قبلا بسته بودمش به درخت تا بتونم سوارش بشم وقتی نشستم رو تاپ جونکوک شروع کرد و منو تاپ داد منم باد به موهام میخورد و عین موج دریا تکون میخوردن
_جونکوک یه چیزی بگم
+بگو دلبرم
_خیلی دوستت دارم
جونکوک تاپ رو نگه داشت و اومد لبام رو محکم بوسید منم همراهیش کردم و دستم رو انداختم دور گردنش بعد نیم ساعت مامان و بابا هامون از عمارت اومدن بیرون تو حیاط من و جونکوک هم لای درختا قدم میزدیم حرف میزدیم و هی میخندیدیم
مامان لیا: هعی یونگ مین (اسم بابای لیا) وقتی این دوتارو میبینم یاد جوونیای خودمون میوفتم
بابا لیا: اوهوم کی فکرشو میکرد که بچه بیاریم و حالا بچمون عاشق بشه و بخواد ازدواج کنه
مامان لیا: خیلی خب دیگه من برم صداشون کنم
مامانم اومد و آروم زد به پشتم
مامان لیا: لیا خانم دیگه دلبری کافیه (خنده)
_(خنده) از دست تو مامان
جونکوک با مامانباباش رفت و من ازشون خداحافظی کردم بعد هم از پله ها رفتم بالا تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و همش به فکر شب عروسیمون بودم که همینجوری خوابم برد
صبح شد و با صدای گوشیم از خواب پاشدم و رفتم یه نگاهی به خودم تو آینه کردم ریمل و خط چشمم ریخته بود زیر چشمام و عین ارواح شده بودم رفتم و لباسم رو عوض کردم بعد هم آرایشم رو شستم و روتین پوستیم رو انجام دادم از پله ها رفتم پایین و سر میز صبحانه نشستم یه پنکیک برداشتم و خوردم که دیگه بابام داشت میرفت سرکار مامانم بلند شد و کت بابام رو کرد تنش و خداحافظی کردیم بعد بابام رفت مامانم تا دید بابام رفت سریع اومد و رو صندلی کنارم نشست
مامان لیا: هی دختر تو اصن میفهمی که میخای با کی ازدواج کنی
_ای بابا شما که راجب اون قضیه حرف زدید
مامان لیا: ببین بچه اون بزرگترین مافیای جهانه که همه ازش مثل سگ میترسن حالا تو میخای باهاش بری زیر یه سقف
_مامان من وقتی عشق جونکوک که به من داره رو میبینم به این چیزا فکر نمیکنم شما هم لطفا تمومش کنید
بعد از سر میز پاشدم و رفتم تو اتاقم یه زنگ به دوستام زدم تا تو کافه قرار بزاریم و همه چیز رو واسشون تعریف کنم
یه ساعت تا قرارمون مونده بود رفتم و یه تیشرت لانگ مشکی طرح تدی با یه شلوار مام استایل پوشیدم و موهام رو شونه کردم و بستم پشت بعد هم چتری هام رو شونه زدم و ریختم کیفمم انداختم دوشم و یه مقدار آرایش کردم و رفتم
(بچه ها دوستای لیا همون اعضای ایتزی هستن)
_بچه ها قرار شد ماه دیگه عروسیم باشه
یجی: چییی عروسیت با جونکوک؟؟
_اوم
یونا: میبینی این بچه چه شانسی داره چه شوهری گیرش افتاد
ریوجین: پس مامان و بابا هاتونم اوکی شدن
_آره باو جونکوک پسر عمومه ها بابام خوب اونو میشناسه واس همین قبول کرد...
۱۴.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.