رمان ارباب من پارت: ۲۳
بعد از اینکه شام خورده شد، بهراد از سرجاش پاشد و رو به من گفت:
_ دنبالم بیا
یکم مکث کردم که یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ با تو بودما
از سرجام پاشدم و پشت سرش راه افتادم.
آروم از پله ها بالا رفت تا به طبقه چهارم و آخر که فقط یه اتاق داشت رسید.
در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و منم با یکم استرس پشت سرش رفتم داخل.
کنار در ایستاد و وقتی من وارد شدم در رو قفل کرد و کلیدش رو انداخت داخل جیبش!
ضربان قلبم بالا رفت که روی صندلی نشست و گفت:
_ بشین
_ راحتم
_ خوشم نمیاد یه حرف رو دو بار بزنم!
دهنم رو کج کردم و روی تخت روبروش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
دستاش رو بغل کرد و گفت:
_ خب، میدونی که اگه من نمیخریدمت...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ میشه انقدر این واژه رو برای من به کار نبری؟
_ خوشم نمیاد میپری وسط حرفم!
سکوت کردم که با لحن حرص دربیاری ادامه داد:
_ اگه من نمیخریدمت، قطعا تو رو به شیخ های عرب میفروختن
_ خب؟
_ به نظرت اونجا چه سرنوشتی پیدا میکردی؟
_ نمیدونم!
پوزخندی زد و گفت:
_ قطعا شیخ های عرب برای تو پول هنگفتی میدادن و به جاش تو باید هرشب بهشون سرویس میدادی!
با شنیدن این حرف لرزی به بدنم افتاد اما اون بی توجه ادامه داد:
_ شاید به یه نفر، شاید به دونفر یا حتی چندنفر!
_ بسه
_ منم پول هنگفتی برای تو دادم
این رو که گفت سکوت کرد و با لبخند ریزی بهم زل زد.
اول منظورش رو نفهمیدم اما بعد از چند ثانیه چشمام از حدقه زد بیرون!
_ شوخی میکنی؟
_ نه
سریع از سرجام پاشدم و به سمت در رفتم اما به محض اینکه دستگیره رو تکون دادم و در باز نشد یادم افتاد که در رو قفل کرد!
_من میخوام برم
_ کجا؟ بودی حالا!
حتی فکر کردن بهش هم برام وحشتناک بود و دلم نمیخواست حتی یه دقیقه دیگه تو اون اتاقی که الان به نظرم خیلی ترسناک بود، بمونم...
_ دنبالم بیا
یکم مکث کردم که یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ با تو بودما
از سرجام پاشدم و پشت سرش راه افتادم.
آروم از پله ها بالا رفت تا به طبقه چهارم و آخر که فقط یه اتاق داشت رسید.
در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و منم با یکم استرس پشت سرش رفتم داخل.
کنار در ایستاد و وقتی من وارد شدم در رو قفل کرد و کلیدش رو انداخت داخل جیبش!
ضربان قلبم بالا رفت که روی صندلی نشست و گفت:
_ بشین
_ راحتم
_ خوشم نمیاد یه حرف رو دو بار بزنم!
دهنم رو کج کردم و روی تخت روبروش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
دستاش رو بغل کرد و گفت:
_ خب، میدونی که اگه من نمیخریدمت...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ میشه انقدر این واژه رو برای من به کار نبری؟
_ خوشم نمیاد میپری وسط حرفم!
سکوت کردم که با لحن حرص دربیاری ادامه داد:
_ اگه من نمیخریدمت، قطعا تو رو به شیخ های عرب میفروختن
_ خب؟
_ به نظرت اونجا چه سرنوشتی پیدا میکردی؟
_ نمیدونم!
پوزخندی زد و گفت:
_ قطعا شیخ های عرب برای تو پول هنگفتی میدادن و به جاش تو باید هرشب بهشون سرویس میدادی!
با شنیدن این حرف لرزی به بدنم افتاد اما اون بی توجه ادامه داد:
_ شاید به یه نفر، شاید به دونفر یا حتی چندنفر!
_ بسه
_ منم پول هنگفتی برای تو دادم
این رو که گفت سکوت کرد و با لبخند ریزی بهم زل زد.
اول منظورش رو نفهمیدم اما بعد از چند ثانیه چشمام از حدقه زد بیرون!
_ شوخی میکنی؟
_ نه
سریع از سرجام پاشدم و به سمت در رفتم اما به محض اینکه دستگیره رو تکون دادم و در باز نشد یادم افتاد که در رو قفل کرد!
_من میخوام برم
_ کجا؟ بودی حالا!
حتی فکر کردن بهش هم برام وحشتناک بود و دلم نمیخواست حتی یه دقیقه دیگه تو اون اتاقی که الان به نظرم خیلی ترسناک بود، بمونم...
۸.۴k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.