پارت165
#پارت165
شیطونکِ بابا🥺💜
+ برای فردا شب میخوای چی بپوشی؟؟
_ نمیدونم
+شت یادم نبود!!
لباسیم نداری که بخوای بپوشی
فردا دوباره باید بریم خرید...
عاجزانه نگاش کردم که گردنمو بوسید و خیمه زد روم...
**********************
توی آیینه زل زده بودم به خودم و دست به سینه داشتم زیر لب غرغر میزدم.
حدود دوساعتی میشد که آرایشگر داشت باموهام ور میرفت و سرم حسابی درد گرفته بود
معلوم نبود داشت موهامو درست میکرد یا اینکه داشت کُشتی میگرفت باهام؟!
بعد از یک رب دست از کارش کشید و گفت:
+ خب عزیزم تموم شد
تشکر خشک و خالی ازش کردم و اونم مشغول جمع کردن وسایلاش شد
یه میکاپ لایت روی صورتم نشونده بود و موهامم شینیون کرده بود ، جلوی موهامم سوسکی داده بود بیرون و پایینشو فرکرده بود
خانومه وسایلشو که جمع کرد ، رفتم روی نرده ها و با صدای بلند نازیو صدا کردم
_ نازی!! زود بیا بالا....
نیشخندی زدم و میخواستم ازش درخواست کنم تا توی پوشیدن لباسم بهم کمک کنه.
نازی بعد از چند دقیقه خودشو بهم رسوند و گفت:
+ بعله!!
_ بدو بیا میخوام لباسمو بپوشم
+ خب؟
_ چی خب؟! میگم میخوام لباسمو بپوشم
بیا کمک کن بهم!
+ ولی من کاردارم ، بعدشم وظیفه ی من اینجور کارا نیست
_ آهان پس انجام نمیدی دیگه؟؟ اوکیه شب به آقا میگم اخراجت کنه
از ترس قدمی اومد جلو و گفت:
+ کجاس لباس؟
به سمت کمد رفتم و لباس مجلسی که صب با افراز خریده بودیم رو بیرون آوردم
نازی به سمتم اومد و لباسو ازم گرفت :
+ دربیار لباستو....
شیطونکِ بابا🥺💜
+ برای فردا شب میخوای چی بپوشی؟؟
_ نمیدونم
+شت یادم نبود!!
لباسیم نداری که بخوای بپوشی
فردا دوباره باید بریم خرید...
عاجزانه نگاش کردم که گردنمو بوسید و خیمه زد روم...
**********************
توی آیینه زل زده بودم به خودم و دست به سینه داشتم زیر لب غرغر میزدم.
حدود دوساعتی میشد که آرایشگر داشت باموهام ور میرفت و سرم حسابی درد گرفته بود
معلوم نبود داشت موهامو درست میکرد یا اینکه داشت کُشتی میگرفت باهام؟!
بعد از یک رب دست از کارش کشید و گفت:
+ خب عزیزم تموم شد
تشکر خشک و خالی ازش کردم و اونم مشغول جمع کردن وسایلاش شد
یه میکاپ لایت روی صورتم نشونده بود و موهامم شینیون کرده بود ، جلوی موهامم سوسکی داده بود بیرون و پایینشو فرکرده بود
خانومه وسایلشو که جمع کرد ، رفتم روی نرده ها و با صدای بلند نازیو صدا کردم
_ نازی!! زود بیا بالا....
نیشخندی زدم و میخواستم ازش درخواست کنم تا توی پوشیدن لباسم بهم کمک کنه.
نازی بعد از چند دقیقه خودشو بهم رسوند و گفت:
+ بعله!!
_ بدو بیا میخوام لباسمو بپوشم
+ خب؟
_ چی خب؟! میگم میخوام لباسمو بپوشم
بیا کمک کن بهم!
+ ولی من کاردارم ، بعدشم وظیفه ی من اینجور کارا نیست
_ آهان پس انجام نمیدی دیگه؟؟ اوکیه شب به آقا میگم اخراجت کنه
از ترس قدمی اومد جلو و گفت:
+ کجاس لباس؟
به سمت کمد رفتم و لباس مجلسی که صب با افراز خریده بودیم رو بیرون آوردم
نازی به سمتم اومد و لباسو ازم گرفت :
+ دربیار لباستو....
۳۲۸
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.