پروژه شکست خورده پارت 28 : شکنندگی
پروژه شکست خورده پارت 28 : شکنندگی
شدو 🖤❤️:
دست النا رو گرفتم و به سمت راه پله ها دوییدم .
رفتیم طبقه پایین .
سونیک _ چه عجب اومدین داشتم فکر میکردم منصرف شدین .
_ ای کاش همینطور بود .
النا ریز خندید .
سونیک تو گوش سیلور گفت _ فکر نکنم دیگه داداش بزرگه تنها باشه .
و به النا اشاره کرد .
از برق چشمای سیلور میشد فهمید که چی گفته البته نیازی نبود . صداش حتی تو آروم ترین حالت هم اونقدری بلند و رسا بود که بشه فهمید چی گفته .
یه نگاه زیر چشمی و عصبانی به سونیک انداختم .
شونه هاشو انداخت بالا و خندید .
امی از تو آشپزخونه داد زد _ کیک تقریبا آمادس . روژ ، میشه یه فیلم انتخاب کنی ؟
روژ _ باشه .
نشستم رو کاناپه ، النا هم خودشو کنارم جا داد .
دستم رو انداختم دورش .
همه منتظر بودیم که روژ فیلم رو پلی کنه .
......
......
وسطای فیلم بود که متوجه شدم خیلی وقته صدایی از النا در نیومده .
کنارم خوابیده بود .
سرش به طرف لبه مبل رفت و نزدیک بود بیوفته اونور که گرفتمش .
سرشو گذاشتم رو شونم .
صدای نفسای منظم النا باعث شد تا منم خوابم بگیره و همونجا رو کاناپه خوابم برد .
سونیک 💙✨:
وقتی از آشپزخونه با یکم پاپ کرن و نوشیدنی برگشتم انتظار نداشتم همچین چیزی رو ببینم .
النا و شدو با هم خوابشون برده بود .
امی _ وااااای این دوتا خیلی بامزه ن .
سیلور _ اگه ماریا اینجا بود قطعا خیلی خوشحال میشد که ببینه اینقدر با هم صمیمی شدن .
_ از کجا میدونی ؟
سیلور _ خب همونطور که میدونی من تو زمان سفر میکنم . هر اتفاقی که براشون افتاده رو دیدم . اگه از دید اونا بخوایم بگیم ..... زندگی واقعا خیلی غم انگیزه .
_ سیلور ... تو چرا سعی نمیکنی گذشته رو تغییر بدی ؟ اگه بتونی ماریا رو نجات بدی چی ؟
سیلور _ نه ، این کار اشتباهه .
_ منظورت چیه ؟ نجات جون یه نفر اشتباهه ؟
سیلور _ نه منظورم این نیست . دستکاری گذشته رو میگم. ممکنه اگه چیزی رو تو گذشته تغییر بدیم ، تو زمان حال خرابی های زیادی به بار بیاره . زمان چیز شکننده ایه سونیک .
_ اوه ! که اینطور .
و به شدو و النا نگاه کردم .
_ ولی بازم خیلی خوبه که تونستن با هم صمیمی بشن .
شدو ❤️🖤:
کم کم چشمامو باز کردم .
نزدیک صبح بود .
اگه حدود دو ساعت دیگه بیدار میموندم میتونستم طلوع خورشید رو ببینم .
النا هنوز خواب بود و به خاطر هوای سرد صبح جمع شده بود .
خودمو بیشتر بهش چسبوندم تا گرم نگهش دارم .
خار های نرمش ریخته بودن رو دستم .
پوستش گرم بود و این باعث شد تا منم گرمم بشه .
صدای آرومی شنیدم .
سونیک بود .
خیلی آروم و جوری که النا رو بیدار نکنم _ چی میخوای آبی؟
سونیک _ هیچی آروم باش بابا ، اینقدر جوش نزن .
آروم نشست کنارم .
سونیک _ وقتی کنارته احساس امنیت میکنه .
_ چی ؟
سونیک _ النا رو میگم . با هیچکس اینقدر راحت نیست حتی با روژ و دخترا .
یکم مکث کرد .
سونیک _ شدز ، یه سوال ....
_ فقط یکی .
سونیک _ چرا بهش نمیگی دوسش داری ؟
_ تو چرا به امی احساست رو نمیگی ؟
سرخ شد و دیگه چیزی نگفت .
سونیک _ خب .... حداقل نظرت چیه که النا رو ببری تو اتاقش ؟
_ ایده خوبیه .
ولی قبل از اینکه بخوام پاشم و بغلش کنم صدای ناله مانند و آرومی شنیدم .
النا _ چخبره ؟ صبح شده ؟
_ اوه بیدار شدی ؟ هنوز تا صبح مونده . بیا ببریمت تو اتاقت .
النا _ نه . لازم نیس . فکر کنم زیادی خوابیدم .
و از رو کاناپه بلند شد و به سمت دستشویی رفت .
وقتی اومد بیرون هنوز خوابالو بود .
رفت سمت یه راه پله کوتاه که به پشت بوم میرسید .
یه نگاه پر از سوال بین من و سونیک ردوبدل شد .
رفتم دنبالش .
النا رو پشت بوم بود و به ستاره ها خیره شده بود .
_ اینجایی ؟ چیکار میکنی ؟
النا _ میدونی .... چیزای زیبایی که تو آسمون شب وجود دارن رو هیچوقت نمیشه تو روز دید .
و به ماه و ستاره های اطرافش نگاه کرد .
النا _ از نظر بعضی ها ، این موقع از روز میتونه ترسناک باشه ، ولی وقتی واقعا همه جا تاریک باشه ، متوجه میشن که این زیبا ترین زمان روزه .
منم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و هوای تازه دم صبح رو وارد ریه هام کردم .
نفس کشیدن تو این زمان واقعا حس و حال دیگه ای داشت .
دست النا سر خورد و افتاد رو دست من .
صورتم سرخ شد .
لبخند زدم و دوباره به ماه که کم کم پایین تر میرفت و میخواست جاشو به خورشید بده نگاه کردم .
شدو 🖤❤️:
دست النا رو گرفتم و به سمت راه پله ها دوییدم .
رفتیم طبقه پایین .
سونیک _ چه عجب اومدین داشتم فکر میکردم منصرف شدین .
_ ای کاش همینطور بود .
النا ریز خندید .
سونیک تو گوش سیلور گفت _ فکر نکنم دیگه داداش بزرگه تنها باشه .
و به النا اشاره کرد .
از برق چشمای سیلور میشد فهمید که چی گفته البته نیازی نبود . صداش حتی تو آروم ترین حالت هم اونقدری بلند و رسا بود که بشه فهمید چی گفته .
یه نگاه زیر چشمی و عصبانی به سونیک انداختم .
شونه هاشو انداخت بالا و خندید .
امی از تو آشپزخونه داد زد _ کیک تقریبا آمادس . روژ ، میشه یه فیلم انتخاب کنی ؟
روژ _ باشه .
نشستم رو کاناپه ، النا هم خودشو کنارم جا داد .
دستم رو انداختم دورش .
همه منتظر بودیم که روژ فیلم رو پلی کنه .
......
......
وسطای فیلم بود که متوجه شدم خیلی وقته صدایی از النا در نیومده .
کنارم خوابیده بود .
سرش به طرف لبه مبل رفت و نزدیک بود بیوفته اونور که گرفتمش .
سرشو گذاشتم رو شونم .
صدای نفسای منظم النا باعث شد تا منم خوابم بگیره و همونجا رو کاناپه خوابم برد .
سونیک 💙✨:
وقتی از آشپزخونه با یکم پاپ کرن و نوشیدنی برگشتم انتظار نداشتم همچین چیزی رو ببینم .
النا و شدو با هم خوابشون برده بود .
امی _ وااااای این دوتا خیلی بامزه ن .
سیلور _ اگه ماریا اینجا بود قطعا خیلی خوشحال میشد که ببینه اینقدر با هم صمیمی شدن .
_ از کجا میدونی ؟
سیلور _ خب همونطور که میدونی من تو زمان سفر میکنم . هر اتفاقی که براشون افتاده رو دیدم . اگه از دید اونا بخوایم بگیم ..... زندگی واقعا خیلی غم انگیزه .
_ سیلور ... تو چرا سعی نمیکنی گذشته رو تغییر بدی ؟ اگه بتونی ماریا رو نجات بدی چی ؟
سیلور _ نه ، این کار اشتباهه .
_ منظورت چیه ؟ نجات جون یه نفر اشتباهه ؟
سیلور _ نه منظورم این نیست . دستکاری گذشته رو میگم. ممکنه اگه چیزی رو تو گذشته تغییر بدیم ، تو زمان حال خرابی های زیادی به بار بیاره . زمان چیز شکننده ایه سونیک .
_ اوه ! که اینطور .
و به شدو و النا نگاه کردم .
_ ولی بازم خیلی خوبه که تونستن با هم صمیمی بشن .
شدو ❤️🖤:
کم کم چشمامو باز کردم .
نزدیک صبح بود .
اگه حدود دو ساعت دیگه بیدار میموندم میتونستم طلوع خورشید رو ببینم .
النا هنوز خواب بود و به خاطر هوای سرد صبح جمع شده بود .
خودمو بیشتر بهش چسبوندم تا گرم نگهش دارم .
خار های نرمش ریخته بودن رو دستم .
پوستش گرم بود و این باعث شد تا منم گرمم بشه .
صدای آرومی شنیدم .
سونیک بود .
خیلی آروم و جوری که النا رو بیدار نکنم _ چی میخوای آبی؟
سونیک _ هیچی آروم باش بابا ، اینقدر جوش نزن .
آروم نشست کنارم .
سونیک _ وقتی کنارته احساس امنیت میکنه .
_ چی ؟
سونیک _ النا رو میگم . با هیچکس اینقدر راحت نیست حتی با روژ و دخترا .
یکم مکث کرد .
سونیک _ شدز ، یه سوال ....
_ فقط یکی .
سونیک _ چرا بهش نمیگی دوسش داری ؟
_ تو چرا به امی احساست رو نمیگی ؟
سرخ شد و دیگه چیزی نگفت .
سونیک _ خب .... حداقل نظرت چیه که النا رو ببری تو اتاقش ؟
_ ایده خوبیه .
ولی قبل از اینکه بخوام پاشم و بغلش کنم صدای ناله مانند و آرومی شنیدم .
النا _ چخبره ؟ صبح شده ؟
_ اوه بیدار شدی ؟ هنوز تا صبح مونده . بیا ببریمت تو اتاقت .
النا _ نه . لازم نیس . فکر کنم زیادی خوابیدم .
و از رو کاناپه بلند شد و به سمت دستشویی رفت .
وقتی اومد بیرون هنوز خوابالو بود .
رفت سمت یه راه پله کوتاه که به پشت بوم میرسید .
یه نگاه پر از سوال بین من و سونیک ردوبدل شد .
رفتم دنبالش .
النا رو پشت بوم بود و به ستاره ها خیره شده بود .
_ اینجایی ؟ چیکار میکنی ؟
النا _ میدونی .... چیزای زیبایی که تو آسمون شب وجود دارن رو هیچوقت نمیشه تو روز دید .
و به ماه و ستاره های اطرافش نگاه کرد .
النا _ از نظر بعضی ها ، این موقع از روز میتونه ترسناک باشه ، ولی وقتی واقعا همه جا تاریک باشه ، متوجه میشن که این زیبا ترین زمان روزه .
منم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و هوای تازه دم صبح رو وارد ریه هام کردم .
نفس کشیدن تو این زمان واقعا حس و حال دیگه ای داشت .
دست النا سر خورد و افتاد رو دست من .
صورتم سرخ شد .
لبخند زدم و دوباره به ماه که کم کم پایین تر میرفت و میخواست جاشو به خورشید بده نگاه کردم .
۳.۷k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.