هرجور باشی دوست دارم (پارت8)
ویو آنجلی
داشتم میرفتم سمت اتاق ات تا بهش بگم بیاد پایین کار دارم... رفتم در اتاق رو باز کردم که با چیزی که دیدم نزدیک بود برینم تو خودم... ات و ارباب داشتن همدیگرو میبوسیدن
ویو ات
ارباب همینجوری داشت میبوسید که یهو انجلی اومد داخل و منم سریع تهیونگ رو هل دادم
_چی شده ات(نگاه به در میکنه)
_اه... انجلی تو اینجا چیکار میکنی*حرص، عصبی*
$ب.. ببخشید ا.. رباب الان میرم(از اتاق رفت)
+*به تهیونگ نگاه میکنه*
_چیه
+...
(تهیونگ از اتاق میره بیرون)
.....
روی تخت نشسته بودم و داشتم به بوسه ی خودم و تهیونگ فکر میکردم... به نظرم چیز بدی هم نبود
ویو تهیونگ
داشتم کارامو انجام میدادم که یاد بوسه ی امروز افتادم ناخداگاه لبخندی روی لبام نشست... پسر تو عاشقش شدی عاشق... حتما باید به دستش بیاری.. به از این حرفم به خودم سریع بلند شدم و از عمارت رفتم بیرون
ویو ات
داشتم کارامو انجام میدادم که یهو انجلی اومد
$هی دختر*ذوق*
+چیه انجلی
$تو واقعا داشتی اونو میبوسیدی؟ *ذوق*
+هوففف... اره چی...ه مگه
$فک کنم صداها تو راهه*یه جوری ات رو نگاه میکنه که ات میفهمه منظورم انجلی چیه*
+انجلی بخ..دا میکشمت*عصبی.. انجلی فرار میکنه*
+دختره ی نچسب*دوباره میره سر کاراش*
+*لبخند میزنه*
....
تقرییا کارام تموم شده بود که یهو یکی از نگهبان ها اومد (علامت نگهبان¢)
¢خدمتکار
+بله
¢ارباب کیم بهم گفتن که به شما بگم حاظر بشید و با من بیایید میخوام ببرمتون جایی
+*تعجب*... برای چ... یی؟
¢شما فقط حاظر بشید و تموم
+ب.. باشه
نگهبان میره و منم همینجوری تو تعجب مونده بودم .. سریع رفتم بالا یه دوش 20 مینی گرفتم و اومدم بیرون که دیدم برام لباس گذاشتن.. اما کِی این لباس هارو گذاشتن... جای تعجب داره... خلاصه لباسو پوشیدم، میکاپ کردم و ادکلن مو زدم و رفتم پایین و با نگهبان رفتیم جایی که ارباب گفته بودن.... توی راه خیلی استرس داشتم...یعنی چیکارم داره... رسیدیم و منم پیاده شدم.. نگهبان رفت.. اما اینجا کجاست؟ چرا همه جا تزیین شده ست که یهو...
شرایس
6لایک
6کامنت
••••••|••••••
داشتم میرفتم سمت اتاق ات تا بهش بگم بیاد پایین کار دارم... رفتم در اتاق رو باز کردم که با چیزی که دیدم نزدیک بود برینم تو خودم... ات و ارباب داشتن همدیگرو میبوسیدن
ویو ات
ارباب همینجوری داشت میبوسید که یهو انجلی اومد داخل و منم سریع تهیونگ رو هل دادم
_چی شده ات(نگاه به در میکنه)
_اه... انجلی تو اینجا چیکار میکنی*حرص، عصبی*
$ب.. ببخشید ا.. رباب الان میرم(از اتاق رفت)
+*به تهیونگ نگاه میکنه*
_چیه
+...
(تهیونگ از اتاق میره بیرون)
.....
روی تخت نشسته بودم و داشتم به بوسه ی خودم و تهیونگ فکر میکردم... به نظرم چیز بدی هم نبود
ویو تهیونگ
داشتم کارامو انجام میدادم که یاد بوسه ی امروز افتادم ناخداگاه لبخندی روی لبام نشست... پسر تو عاشقش شدی عاشق... حتما باید به دستش بیاری.. به از این حرفم به خودم سریع بلند شدم و از عمارت رفتم بیرون
ویو ات
داشتم کارامو انجام میدادم که یهو انجلی اومد
$هی دختر*ذوق*
+چیه انجلی
$تو واقعا داشتی اونو میبوسیدی؟ *ذوق*
+هوففف... اره چی...ه مگه
$فک کنم صداها تو راهه*یه جوری ات رو نگاه میکنه که ات میفهمه منظورم انجلی چیه*
+انجلی بخ..دا میکشمت*عصبی.. انجلی فرار میکنه*
+دختره ی نچسب*دوباره میره سر کاراش*
+*لبخند میزنه*
....
تقرییا کارام تموم شده بود که یهو یکی از نگهبان ها اومد (علامت نگهبان¢)
¢خدمتکار
+بله
¢ارباب کیم بهم گفتن که به شما بگم حاظر بشید و با من بیایید میخوام ببرمتون جایی
+*تعجب*... برای چ... یی؟
¢شما فقط حاظر بشید و تموم
+ب.. باشه
نگهبان میره و منم همینجوری تو تعجب مونده بودم .. سریع رفتم بالا یه دوش 20 مینی گرفتم و اومدم بیرون که دیدم برام لباس گذاشتن.. اما کِی این لباس هارو گذاشتن... جای تعجب داره... خلاصه لباسو پوشیدم، میکاپ کردم و ادکلن مو زدم و رفتم پایین و با نگهبان رفتیم جایی که ارباب گفته بودن.... توی راه خیلی استرس داشتم...یعنی چیکارم داره... رسیدیم و منم پیاده شدم.. نگهبان رفت.. اما اینجا کجاست؟ چرا همه جا تزیین شده ست که یهو...
شرایس
6لایک
6کامنت
••••••|••••••
۲.۰k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.