هم خونه ی جدیدم اوبانای پارت ۹
از زبان میتسوری:
که یک دفعه از خواب پریدم شدم اوبانای کنار تخت بود صحیح و سالم
گیج شدم چیشده بود دیگه نخوابیدم چون خوابم نمیبرد
از زبان اوبانای:
صبح که بیدار شدم میتسوری روی تخت نبود دیدم روی زمین یه گوشه دراز کشیده
پرسیدم چی شده ولی جواب نداد
فکر کنم کابوس دیده
بردمش بیرون حالش بهتر شد
از زبان میتسوری:
خیلی استرس داشتم برای همین...
اوبانای منو برد توی کوچه ازم پرسید:چی رو مخفی میکنی؟
بهش گفتم توی خواب اینطوری شد که تو مردی
تعجب کرد خودشم عزاب وجدان گرفت
دور خودش چرخ زد
بعد بردم ته کوچه نمیدونم چیکار میخواست بکنه
بانداژش رو داد پایین و با دوتا دست منو قفل کرد که فرار نکنم
اومد نزدیک تر و...
ادامه دارد...
که یک دفعه از خواب پریدم شدم اوبانای کنار تخت بود صحیح و سالم
گیج شدم چیشده بود دیگه نخوابیدم چون خوابم نمیبرد
از زبان اوبانای:
صبح که بیدار شدم میتسوری روی تخت نبود دیدم روی زمین یه گوشه دراز کشیده
پرسیدم چی شده ولی جواب نداد
فکر کنم کابوس دیده
بردمش بیرون حالش بهتر شد
از زبان میتسوری:
خیلی استرس داشتم برای همین...
اوبانای منو برد توی کوچه ازم پرسید:چی رو مخفی میکنی؟
بهش گفتم توی خواب اینطوری شد که تو مردی
تعجب کرد خودشم عزاب وجدان گرفت
دور خودش چرخ زد
بعد بردم ته کوچه نمیدونم چیکار میخواست بکنه
بانداژش رو داد پایین و با دوتا دست منو قفل کرد که فرار نکنم
اومد نزدیک تر و...
ادامه دارد...
۲.۸k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.