عشق یا نفرت (پارت ۳۷)
*ی چیزی.. قرار بود داستان عاشقانه باشه چرا من کلا دارم به داستان ماجراجویی و جنگی تبدیلش میکنم؟
آنیسا یکدفعه همون وسط افتاد زمین : لعنت به این زندگی! خدایا چرا همش داریم میجنگیم ی مسافرت عادی نشد بریم!
آنیا : خداروشکر کن که زنده ای بدبخت
آنیسا : اخه تو هم داشتی میمردی بدبخت
بکی : بازم دعوا شروع شد،این دوتا همو نمیتونن تحمل کنن
دامیان : بسه پاشو بریم
آنیسا : ای باباااا، باشههههه...
[نویسنده : بچه ها سندرم دست بی قرار گرفتم انگشتم داره بی اختیار میلرزه 😂]
آنیسا : خب... ام.. الان ما از کجا بدونیم اونا کجان که بخوام بریم درب و داغونشون کنیم؟
دامیان : اخه من از کجا بدونم تویی که میتونی از صد کیلومتر ذهن بخونی
آنیسا : اها اها باش..
آنیسا متمرکز شد تا بتونه دور ترین صدا ها هم بشنوه
_
ی نفر : وایسا ببینم الماس و گمش کردی؟!
همکارش : یادم نمیاد کجا بود..
_
آنیسا : دوتا احمق که الماس و گم کردن.. اخه...بی نا...(فوش نده.. ارام بگیر)
آنیا : آنیسا اصلا تو وضعیت خوبی نیس
آنیسا : هرچی .. از اینور
[نویسنده : من میخوام خودمم با اسم مستعار "مرلینا" بیارم تو داستان پس اماده باشید ]
که یکدفعه که درحال دویدن بودن یکی جلوشون ظاهر شد
مرلینا یا همون خودم : سلاممم
آنیا : تو دیگه از کدوم.. قبرستونی پیدات شد؟
من : اهم اهم، من مرلینا نویسنده این داستانم، خوش بختم
آنیسا : جااانمممم ؟
لوید : مطمئنی حالت خوبه؟
دامیان : سرت به جایی خورده؟
آنیا : خدایا منو نارنگی کن ولی تو این آشوب نزار
بکی : ای بابا! ما که نفهمیدیم چی شد!
بچگی مون که یکی از اینده تشریفشو میاره و الانم نویسنده داستان خودمون جلو مونه
یور : اینجا چه خبره؟
من : اومدم کمکتون کنم! چرا همچین میکنید؟ 😐
آنیسا اومد جلو : پس از سر راهمون برو کنار بزار بریم بزنیم نابودشون کنیم راحت شیم
من : نمیتونم
همه : هااا؟ چرااا؟
من : این طبق قوانین داستان هست، و من باید داستان رو براتون چالشی کنم
یک ساعت شنی رو ظاهر کردم
من : این ساعت شنی وقت شما رو نشون میده، من از الان میرم و این ساعت شنی تا غروب به شما وقت میده، و بعدش ماه به صورت خونین در میاد! اگه من اینکارو نمیکردم هر لحظه ممکن بود زمان تغییر کنه، پس تا قبل غروب فردا باید این الماس و نابود کنید
آنیا پرید وسط حرفم : خب میندازمش تو اتیش!
بعدش رفت اون الماس و انداخت تو اتیش ولی الماس پرت شد بیرون
آنیسا : هااااااا؟؟؟
یور : مرلینا سان، میتونید راهنمایی بیشتری بهمون بکنید؟
من : خیر، چون اینطوری کارتون سخت تر میشه و از وقتتون بیشتر میره، پس من میرم، فقط بهتون اومدم که اطلاع بدم اون الماس و باید هرچه سریعتر نابودش کنید!
آنیا : اخه چطوری!!!؟؟
من : اونش دیگه وظیفه خودتونه!
آنیسا یکدفعه همون وسط افتاد زمین : لعنت به این زندگی! خدایا چرا همش داریم میجنگیم ی مسافرت عادی نشد بریم!
آنیا : خداروشکر کن که زنده ای بدبخت
آنیسا : اخه تو هم داشتی میمردی بدبخت
بکی : بازم دعوا شروع شد،این دوتا همو نمیتونن تحمل کنن
دامیان : بسه پاشو بریم
آنیسا : ای باباااا، باشههههه...
[نویسنده : بچه ها سندرم دست بی قرار گرفتم انگشتم داره بی اختیار میلرزه 😂]
آنیسا : خب... ام.. الان ما از کجا بدونیم اونا کجان که بخوام بریم درب و داغونشون کنیم؟
دامیان : اخه من از کجا بدونم تویی که میتونی از صد کیلومتر ذهن بخونی
آنیسا : اها اها باش..
آنیسا متمرکز شد تا بتونه دور ترین صدا ها هم بشنوه
_
ی نفر : وایسا ببینم الماس و گمش کردی؟!
همکارش : یادم نمیاد کجا بود..
_
آنیسا : دوتا احمق که الماس و گم کردن.. اخه...بی نا...(فوش نده.. ارام بگیر)
آنیا : آنیسا اصلا تو وضعیت خوبی نیس
آنیسا : هرچی .. از اینور
[نویسنده : من میخوام خودمم با اسم مستعار "مرلینا" بیارم تو داستان پس اماده باشید ]
که یکدفعه که درحال دویدن بودن یکی جلوشون ظاهر شد
مرلینا یا همون خودم : سلاممم
آنیا : تو دیگه از کدوم.. قبرستونی پیدات شد؟
من : اهم اهم، من مرلینا نویسنده این داستانم، خوش بختم
آنیسا : جااانمممم ؟
لوید : مطمئنی حالت خوبه؟
دامیان : سرت به جایی خورده؟
آنیا : خدایا منو نارنگی کن ولی تو این آشوب نزار
بکی : ای بابا! ما که نفهمیدیم چی شد!
بچگی مون که یکی از اینده تشریفشو میاره و الانم نویسنده داستان خودمون جلو مونه
یور : اینجا چه خبره؟
من : اومدم کمکتون کنم! چرا همچین میکنید؟ 😐
آنیسا اومد جلو : پس از سر راهمون برو کنار بزار بریم بزنیم نابودشون کنیم راحت شیم
من : نمیتونم
همه : هااا؟ چرااا؟
من : این طبق قوانین داستان هست، و من باید داستان رو براتون چالشی کنم
یک ساعت شنی رو ظاهر کردم
من : این ساعت شنی وقت شما رو نشون میده، من از الان میرم و این ساعت شنی تا غروب به شما وقت میده، و بعدش ماه به صورت خونین در میاد! اگه من اینکارو نمیکردم هر لحظه ممکن بود زمان تغییر کنه، پس تا قبل غروب فردا باید این الماس و نابود کنید
آنیا پرید وسط حرفم : خب میندازمش تو اتیش!
بعدش رفت اون الماس و انداخت تو اتیش ولی الماس پرت شد بیرون
آنیسا : هااااااا؟؟؟
یور : مرلینا سان، میتونید راهنمایی بیشتری بهمون بکنید؟
من : خیر، چون اینطوری کارتون سخت تر میشه و از وقتتون بیشتر میره، پس من میرم، فقط بهتون اومدم که اطلاع بدم اون الماس و باید هرچه سریعتر نابودش کنید!
آنیا : اخه چطوری!!!؟؟
من : اونش دیگه وظیفه خودتونه!
۴.۶k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.