p8
از پله ها رفتم بالا و در اتاقمونو باز کردم...
که دیدم لباساشو در آورده....
+..ههه..
و رومو بر گردوندم...
_وحشت نکن...دارم میرم حموم...
+...خب بروو...
بطری آبم رو برداشتم و قرصمو خوردم ....
و روی زمین و کنار تخت پتو انداختم و خوابیدم اونجا......و بعد از ۵ دقیقه در حموم باز شو...
بوی شامپو از حموم بیرون میزد....بلند شد و پنجره رو باز کرد تا هوا بره بیرون....و بعد ۱ دقیقه دوباره بستش...
_..هوی دختر جون...اگه تو وضعیت عادی بودی کاریت نداشتم...ولی امشبو بیا بالای تخت بخواب زمین سرده...اگه دوست داری...
راست میگفت...خیلی زمین سرد بود و بدنم درد میکرد کلا...
بلند شدم و گوشه ترین جای تخت خوابیدم...
از اینکه کنارش بخوابم چندشم میشد و متنفر بودن از همه چیش..
از شدت خستگی چشمام کم کم بسته شد و خوابم برد...
صبح درحالی بیدار شدم که فقط با یه حوله دور کمرشو گرفته بود...
یه چند لحظه بهش خیره موندم..
_..تموم شدم...بسه..
به خودم اومدم..و رفتم زیر پتو..
+...چرا..چرا اینجوری اومدی تو اتاق؟
_..اتاق خودمه....توهم که بدت نیومد...اگه نمیگفتم هنوز میخواستی دیدم بزنی!
+..ن..نخیررررر.
۵ دقیقه گذشت و صدای پاف ادکلن اومد و سرمو از زیر پتو آوردم بیرون و یه لحظه آب دهنم و قورت دادم...
_پاشو..داری میری خرید با مامانمینا...زود باش...
+کجا میری؟..
_به تو مربوطه...
+..از..ازت متنفرم..
_من بیشتر.. و رفت بیرون و درو بست..
بعد از اینکه کارام رو انجام دادم با جونگی و مامان جونگکوک رفتیم برای خرید لباس عروس آخر هفته و مهمونیامشب که قرار بود معرفی بشم به خانواده جونگکوک..
+این مدل خیلی قشنگه!
٪ولی...ات فک نکنم داداشم بزاره از این لباسا بپوشی...زیادی بازه!
+نه بابا...کاری نداره..
٪بیا بریم بازم مدلای دیگه ببینیم...میخوای لباس واسه امشب بگیر...لباس عروسی رو بیای با خودش بگیری؟
+.. اوکیه..
گشتیم و گشتیم تا اینکه یه لباس زیر زانو زرشکی رنگ پیدا کردیم..که کفش ستش هم بود و خلاصه خیلی بهم میومد...
بعد از خریدن این لباس و کفش ستش رفتیم برای جونگی هم به دست لباس خریدیم..
که دیدم لباساشو در آورده....
+..ههه..
و رومو بر گردوندم...
_وحشت نکن...دارم میرم حموم...
+...خب بروو...
بطری آبم رو برداشتم و قرصمو خوردم ....
و روی زمین و کنار تخت پتو انداختم و خوابیدم اونجا......و بعد از ۵ دقیقه در حموم باز شو...
بوی شامپو از حموم بیرون میزد....بلند شد و پنجره رو باز کرد تا هوا بره بیرون....و بعد ۱ دقیقه دوباره بستش...
_..هوی دختر جون...اگه تو وضعیت عادی بودی کاریت نداشتم...ولی امشبو بیا بالای تخت بخواب زمین سرده...اگه دوست داری...
راست میگفت...خیلی زمین سرد بود و بدنم درد میکرد کلا...
بلند شدم و گوشه ترین جای تخت خوابیدم...
از اینکه کنارش بخوابم چندشم میشد و متنفر بودن از همه چیش..
از شدت خستگی چشمام کم کم بسته شد و خوابم برد...
صبح درحالی بیدار شدم که فقط با یه حوله دور کمرشو گرفته بود...
یه چند لحظه بهش خیره موندم..
_..تموم شدم...بسه..
به خودم اومدم..و رفتم زیر پتو..
+...چرا..چرا اینجوری اومدی تو اتاق؟
_..اتاق خودمه....توهم که بدت نیومد...اگه نمیگفتم هنوز میخواستی دیدم بزنی!
+..ن..نخیررررر.
۵ دقیقه گذشت و صدای پاف ادکلن اومد و سرمو از زیر پتو آوردم بیرون و یه لحظه آب دهنم و قورت دادم...
_پاشو..داری میری خرید با مامانمینا...زود باش...
+کجا میری؟..
_به تو مربوطه...
+..از..ازت متنفرم..
_من بیشتر.. و رفت بیرون و درو بست..
بعد از اینکه کارام رو انجام دادم با جونگی و مامان جونگکوک رفتیم برای خرید لباس عروس آخر هفته و مهمونیامشب که قرار بود معرفی بشم به خانواده جونگکوک..
+این مدل خیلی قشنگه!
٪ولی...ات فک نکنم داداشم بزاره از این لباسا بپوشی...زیادی بازه!
+نه بابا...کاری نداره..
٪بیا بریم بازم مدلای دیگه ببینیم...میخوای لباس واسه امشب بگیر...لباس عروسی رو بیای با خودش بگیری؟
+.. اوکیه..
گشتیم و گشتیم تا اینکه یه لباس زیر زانو زرشکی رنگ پیدا کردیم..که کفش ستش هم بود و خلاصه خیلی بهم میومد...
بعد از خریدن این لباس و کفش ستش رفتیم برای جونگی هم به دست لباس خریدیم..
۱۲.۵k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.