گس لایتر/پارت ۱۲
اسلایدها ب ترتیب: ایم نابی، جئون نایون
بایول: نه اوما...خسته نیستم...حالا بگین چرا خبر ندادین برمیگردین؟
اوما: یه دفعه ای شد دخترم...میخواستم فردا بیام اما یه بلیط لحظه آخر برام باقی مونده بود... خب...بگو ببینم... تا این ساعت کجا بودی؟!
بایول: یادتونه قبلا درمورد جونگکوک باهاتون صحبت کرده بودم؟
اوما: همون جئون جونگکوک توی دانشکده؟!
بایول: خودشه!
اوما: خب؟
از زبان بایول:
اوما با چشماش منتظر بهم نگاه میکرد...مشخص بود بخاطر تا این وقت شب بیرون بودن یکم ازم ناراحته...اما من امشب خیلی سرخوش بودم و به این موضوع اهمیت نمیدادم... با لبخند پررنگی که روی لبام بود و نیشم رو تا بناگوش باز کرده بودم! پنجه ی دستم رو بالا گرفتم تا اوما خودش حلقه ی تو دستمو ببینه...حالت اوما تغییر نکرد! همونطور خونسرد و ساکت به دستم نگاه کرد... دستشو آورد و انگشتمو پایین آورد...دستمو نوازش کرد... گفت: بهت تبریک میگم...اما بایول...
بایول: اما چی؟
اوما: کاش پیش از قبول کردن پیشنهاد ازدواجش با ما مشورت میکردی...
کمی جلوتر رفتم و گفتم: اوما...اون خیلی پسر خوبیه...کلی دربارش براتون صحبت کردم...روزی که بهتون زنگ زدم و اطلاع دادم که جونگکوک برای شام مهمون ماس...اپا هم تاییدش کرد... اونم از جونگکوک خوشش اومد!
اوما: بسیارخب...همینکه داجونگ تاییدش کرده...برای من سند محکمیه...خیلی برات خوشحالم
اوما رو بغل کردم...گفتم: خیلی ازتون ممنونم...
دستی تو موهام کشید و گفت: این خبرو باید به بقیه هم بگیم
بایول: خودم فردا صبح سر میز صبحانه بهشون اطلاع میدم...بریم بخوابیم...شما هم خسته سفرید...
از زبان جونگکوک:
وقتی برگشتم خونه دیدم هنوز والدینم بیدارن! داشتن فیلم مورد علاقشونو میدیدن...حالا باید بهشون میگفتم که به بایول پیشنهاد ازدواج دادم...دیگه وقتش بود...به سمتشون رفتم...آپا چشمش به من افتاد...گفت: خوش اومدی جونگکوک...
جونگکوک: ممنونم
اوما: بیا پسرم...بیا بشین پیش ما
جونگکوک: میخوام در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم...میشه خواهش کنم کمی فیلمو نگه دارین و به حرفم گوش کنین؟
آپا فیلمو نگه داشت و گفت: بگو... گوش میکنیم
جونگکوک: من امشب با یه دختر قرار داشتم... دختری که تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم... امشب بهش پیشنهاد ازدواج دادم... اونم قبول کرد... شما پدر و مادر من هستین و مطمئنا از ازدواج تنها پسرتون خوشحال میشین...از اینکه تاحالا باهاتون آشناش نکردم معذرت میخوام... میخواستم از علاقش به خودم اطمینان پیدا کنم
آپا: پسر عزیزم امشب رو برای من به بهترین شب زندگیم تبدیل کردی!...خیلی خوشحالم...بهترین مراسم رو برات ترتیب میدم!...حالا اون دختر کی هست؟
جونگکوک: ایم بایول...دختر ایم داجونگ
آپا: همون آدمِ...
جونگکوک: بله خودشه...همون آدمی که تمام کره میشناسنش!
آپا خندید و گفت: عالیه!!!... همین روزا دعوتش کن به خونه...میخوام عروس آیندمو ببینم
جونگکوک: حتماً
اوما: خیلی برات خوشحالم جونگکوکا...
میخواستم شب بخیر بگم و برم اتاقم که اوما گفت: صبر کن جونگکوک...من دیگه خستم... تایم خوابمم رسیده...پدرت فیلم و میبینه...لطف کن و منو ببر به اتاقم
جونگکوک: چشم اوما...
ویلچر اوما رو گرفتم و با خودم به طرف آسانسور بردم...نمیتونست از پله ها بره...توی آسانسور با خوشحالی گفتم: هفته آینده بالاخره از شر این ویلچر خلاص میشین..
اما جوابی از اوما نشنیدم!...رنجیده خاطر بنظر میومد!...اما نمیدونستم چرا...وقتی از آسانسور بیرون اومدیم...اوما گفت: یه لحظه همینجا صبر کن!
جونگکوک: چیزی شده؟!!
اوما: بله!...جلوی پدرت چیزی نگفتم...چون هرگز از این موضوع مطلع نبوده...الانم بفهمه محاله اجازه بده ازدواج کنی!!! تو باید قبل از ازدواج بری پیش دکتر...
تازه منظور اومارو متوجه شدم... اخمام توی هم رفت و گفتم: نیازی نیست...خودم حلش میکنم... دکترا فقط دلشون میخواد آدمو مریض جلوه بدن
اوما: اما جونگکوک...اون دختر بالاخره میفهمه!
جونگکوک: نمیفهمه!!!...اجازه نمیدم بفهمه!... لطفا اگه همراهیم نمیکنین...حداقل مانع نباشین!...
اینو گفتم و به سرعت به سمت اتاقم رفتم... اوما رو همونجا توی راهرو جا گذاشتم که خودش بره...حداقل خیالم راحته که چیزی به کسی نمیگه....حتی به آپا!
بایول: نه اوما...خسته نیستم...حالا بگین چرا خبر ندادین برمیگردین؟
اوما: یه دفعه ای شد دخترم...میخواستم فردا بیام اما یه بلیط لحظه آخر برام باقی مونده بود... خب...بگو ببینم... تا این ساعت کجا بودی؟!
بایول: یادتونه قبلا درمورد جونگکوک باهاتون صحبت کرده بودم؟
اوما: همون جئون جونگکوک توی دانشکده؟!
بایول: خودشه!
اوما: خب؟
از زبان بایول:
اوما با چشماش منتظر بهم نگاه میکرد...مشخص بود بخاطر تا این وقت شب بیرون بودن یکم ازم ناراحته...اما من امشب خیلی سرخوش بودم و به این موضوع اهمیت نمیدادم... با لبخند پررنگی که روی لبام بود و نیشم رو تا بناگوش باز کرده بودم! پنجه ی دستم رو بالا گرفتم تا اوما خودش حلقه ی تو دستمو ببینه...حالت اوما تغییر نکرد! همونطور خونسرد و ساکت به دستم نگاه کرد... دستشو آورد و انگشتمو پایین آورد...دستمو نوازش کرد... گفت: بهت تبریک میگم...اما بایول...
بایول: اما چی؟
اوما: کاش پیش از قبول کردن پیشنهاد ازدواجش با ما مشورت میکردی...
کمی جلوتر رفتم و گفتم: اوما...اون خیلی پسر خوبیه...کلی دربارش براتون صحبت کردم...روزی که بهتون زنگ زدم و اطلاع دادم که جونگکوک برای شام مهمون ماس...اپا هم تاییدش کرد... اونم از جونگکوک خوشش اومد!
اوما: بسیارخب...همینکه داجونگ تاییدش کرده...برای من سند محکمیه...خیلی برات خوشحالم
اوما رو بغل کردم...گفتم: خیلی ازتون ممنونم...
دستی تو موهام کشید و گفت: این خبرو باید به بقیه هم بگیم
بایول: خودم فردا صبح سر میز صبحانه بهشون اطلاع میدم...بریم بخوابیم...شما هم خسته سفرید...
از زبان جونگکوک:
وقتی برگشتم خونه دیدم هنوز والدینم بیدارن! داشتن فیلم مورد علاقشونو میدیدن...حالا باید بهشون میگفتم که به بایول پیشنهاد ازدواج دادم...دیگه وقتش بود...به سمتشون رفتم...آپا چشمش به من افتاد...گفت: خوش اومدی جونگکوک...
جونگکوک: ممنونم
اوما: بیا پسرم...بیا بشین پیش ما
جونگکوک: میخوام در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم...میشه خواهش کنم کمی فیلمو نگه دارین و به حرفم گوش کنین؟
آپا فیلمو نگه داشت و گفت: بگو... گوش میکنیم
جونگکوک: من امشب با یه دختر قرار داشتم... دختری که تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم... امشب بهش پیشنهاد ازدواج دادم... اونم قبول کرد... شما پدر و مادر من هستین و مطمئنا از ازدواج تنها پسرتون خوشحال میشین...از اینکه تاحالا باهاتون آشناش نکردم معذرت میخوام... میخواستم از علاقش به خودم اطمینان پیدا کنم
آپا: پسر عزیزم امشب رو برای من به بهترین شب زندگیم تبدیل کردی!...خیلی خوشحالم...بهترین مراسم رو برات ترتیب میدم!...حالا اون دختر کی هست؟
جونگکوک: ایم بایول...دختر ایم داجونگ
آپا: همون آدمِ...
جونگکوک: بله خودشه...همون آدمی که تمام کره میشناسنش!
آپا خندید و گفت: عالیه!!!... همین روزا دعوتش کن به خونه...میخوام عروس آیندمو ببینم
جونگکوک: حتماً
اوما: خیلی برات خوشحالم جونگکوکا...
میخواستم شب بخیر بگم و برم اتاقم که اوما گفت: صبر کن جونگکوک...من دیگه خستم... تایم خوابمم رسیده...پدرت فیلم و میبینه...لطف کن و منو ببر به اتاقم
جونگکوک: چشم اوما...
ویلچر اوما رو گرفتم و با خودم به طرف آسانسور بردم...نمیتونست از پله ها بره...توی آسانسور با خوشحالی گفتم: هفته آینده بالاخره از شر این ویلچر خلاص میشین..
اما جوابی از اوما نشنیدم!...رنجیده خاطر بنظر میومد!...اما نمیدونستم چرا...وقتی از آسانسور بیرون اومدیم...اوما گفت: یه لحظه همینجا صبر کن!
جونگکوک: چیزی شده؟!!
اوما: بله!...جلوی پدرت چیزی نگفتم...چون هرگز از این موضوع مطلع نبوده...الانم بفهمه محاله اجازه بده ازدواج کنی!!! تو باید قبل از ازدواج بری پیش دکتر...
تازه منظور اومارو متوجه شدم... اخمام توی هم رفت و گفتم: نیازی نیست...خودم حلش میکنم... دکترا فقط دلشون میخواد آدمو مریض جلوه بدن
اوما: اما جونگکوک...اون دختر بالاخره میفهمه!
جونگکوک: نمیفهمه!!!...اجازه نمیدم بفهمه!... لطفا اگه همراهیم نمیکنین...حداقل مانع نباشین!...
اینو گفتم و به سرعت به سمت اتاقم رفتم... اوما رو همونجا توی راهرو جا گذاشتم که خودش بره...حداقل خیالم راحته که چیزی به کسی نمیگه....حتی به آپا!
۲۲.۱k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.