تک پارتی (وقتی گیم بازی میکنید....)
#فلیکس
#استری_کیدز
ساعت ۹ شب بود...فضای خونه تاریک بود و تنها نوری که میومد نور صفحه ی نمایش بزرگ رو به روی تو و فلیکس که روی مبل نشسته بودین ، بود
دسته های پی سی دستتون بود و همینطور که توی بغلش لم داده بودی...با هم رقابت میکردین
_ هی...حواست باشه چیکار میکنی
با خنده ای بلند و صدای پر از حرصی گفت که تو هم خندت گرفت
+ داری میبازی عشقم...
از پشت دستاش رو دورت حلقه کرده بود و پر قدرت دکمه های دسته رو فشار میداد تا بلکه بتونه اون برد رو نصیب خودش کنه اما...تو از دوست پسرت حرفه ای تر بودی...
با یک حرکت دیگه...بلاخره خط پایان رو رد کردی و پر ذوق از بغل فلیکس بیرون اومدی و شروع کردی به خوشحالی کردن
+ ارههههه...ارهههه دیدییییی...من بردممممم
فلیکس با اخم و حرص نگاهت میکرد تو هم بخاطر اینکه بیشتر حرصش بدی با ذوق و خوشحالی بیشتری بپر بپر میکردی و میخندیدی
+ دیدی..دیدی من بردمممم؟...دیدیییی؟
خنده ی بلندی سر دادی که با کشیده شدن دستت و افتادنت رو مبل با تعجب توی چشمای خمار مرد رو به روت که حالا روت خیمه زده بود...خیره شدی...
پوزخند مرموزی بر لب داشت که خبر از این میآورد توی ذهنش چیز های خوبی نمیگذره
+ ف..فلیکس
لباشو سمت گوشت آورد و آروم لیسی به لاله ی گوشت زد که باعث شد لرز کوچیکی توی بدنت به وجود بیاد و بعد با صدای کلفت و مردونش شروع کرد زیر لب حرف زدن کنار گوشت
_ خب خب...خانوم کوچولو...درسته منو توی بازی بردی اما...میدونی که من همیشه توی کارای مثبت به بالا برنده ام
با حرفاش شوکه شدی...میدونستی که اون اگر کاری رو بخواد انجام بده...بدون مقدمه و به بهترین شکل انجامش میده و همین باعث میشد بیشتر بترسی
+ ول.....
با قرار گرفتن لباش روی لبات حرفت نیمه کاله موند...
خیلی نرم اما خیس لبات رو میمکید و بوسه هایی پر از تشنگی روشون میکاشت...
توی همین حین..دستش رو روی پهلوهات میکشید...
تو هم ناخداگاه چشمات رو بسته بودی و توی اون بوسه باهاش همکاری میکردی...اونقدر نرم و لذت بخش لبات رو مک میزد که نمیتونستی مقاومت کنی و تو هم لباش رو با لبات خیس نکنی...
بعد از چند لحظه...آروم ازت فاصله گرفت و چشمای خمارش رو به چشمات دوخت
_ من...توی این بازی هرگز نمی بازم
#استری_کیدز
ساعت ۹ شب بود...فضای خونه تاریک بود و تنها نوری که میومد نور صفحه ی نمایش بزرگ رو به روی تو و فلیکس که روی مبل نشسته بودین ، بود
دسته های پی سی دستتون بود و همینطور که توی بغلش لم داده بودی...با هم رقابت میکردین
_ هی...حواست باشه چیکار میکنی
با خنده ای بلند و صدای پر از حرصی گفت که تو هم خندت گرفت
+ داری میبازی عشقم...
از پشت دستاش رو دورت حلقه کرده بود و پر قدرت دکمه های دسته رو فشار میداد تا بلکه بتونه اون برد رو نصیب خودش کنه اما...تو از دوست پسرت حرفه ای تر بودی...
با یک حرکت دیگه...بلاخره خط پایان رو رد کردی و پر ذوق از بغل فلیکس بیرون اومدی و شروع کردی به خوشحالی کردن
+ ارههههه...ارهههه دیدییییی...من بردممممم
فلیکس با اخم و حرص نگاهت میکرد تو هم بخاطر اینکه بیشتر حرصش بدی با ذوق و خوشحالی بیشتری بپر بپر میکردی و میخندیدی
+ دیدی..دیدی من بردمممم؟...دیدیییی؟
خنده ی بلندی سر دادی که با کشیده شدن دستت و افتادنت رو مبل با تعجب توی چشمای خمار مرد رو به روت که حالا روت خیمه زده بود...خیره شدی...
پوزخند مرموزی بر لب داشت که خبر از این میآورد توی ذهنش چیز های خوبی نمیگذره
+ ف..فلیکس
لباشو سمت گوشت آورد و آروم لیسی به لاله ی گوشت زد که باعث شد لرز کوچیکی توی بدنت به وجود بیاد و بعد با صدای کلفت و مردونش شروع کرد زیر لب حرف زدن کنار گوشت
_ خب خب...خانوم کوچولو...درسته منو توی بازی بردی اما...میدونی که من همیشه توی کارای مثبت به بالا برنده ام
با حرفاش شوکه شدی...میدونستی که اون اگر کاری رو بخواد انجام بده...بدون مقدمه و به بهترین شکل انجامش میده و همین باعث میشد بیشتر بترسی
+ ول.....
با قرار گرفتن لباش روی لبات حرفت نیمه کاله موند...
خیلی نرم اما خیس لبات رو میمکید و بوسه هایی پر از تشنگی روشون میکاشت...
توی همین حین..دستش رو روی پهلوهات میکشید...
تو هم ناخداگاه چشمات رو بسته بودی و توی اون بوسه باهاش همکاری میکردی...اونقدر نرم و لذت بخش لبات رو مک میزد که نمیتونستی مقاومت کنی و تو هم لباش رو با لبات خیس نکنی...
بعد از چند لحظه...آروم ازت فاصله گرفت و چشمای خمارش رو به چشمات دوخت
_ من...توی این بازی هرگز نمی بازم
۴۹.۱k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.