عمارت خونین(۱۷)🖤
ا٫ت:تند تند اشک میریختم واینا را به خدا میگفتم که یک دفعه در باز شد
از شدت محکم باز شدن ترش ناخودآگاه تو خودم جمع شدم ودستاما محکم تر دور زانو هام قفل کردم
دیدیم اون روانی باز اومده
واقعا شب تموم نشدنی بود خیلی ماجرا داشت میوفتاد
دیدیم باز محکم دستما گرفت وکشون کشون زه سمت در برد
گفتم:چیکار میکنی روانیی؟دستمم درد میگیره چند بار باید بهت بگم؟
خیلی آروم وبا خونسردی گفت:مگه برام مهمه؟تو واقعا فکر کردی کیه؟اصلا منا میشناسی ؟
ا٫ت:معلومه که کاملا میشناسمت یک روانی تمام به عیاری
تا این حرفا زدم فشار دستش روی مچ دستم را بیشتر کرد وایستاد وصورتشا به سمت صورتم اورد وگفت:اگه فقط یک بار دیگه بهم بگی روانی ودیوونه واینا جئون جونگکوک نیستم اگه یک تیر حرومت نکنم(با داد)
یک دفعه ازبلندی صداش وخشن بودنش لرزی به بدنم افتاد وبغض گلوم را گرفت
بی توجه بهم دوباره کشوندم وشروع کرد به راه افتادن
ا٫ت:کجا میبریمم؟؟
جونگکوک:جایی که باید از همون اول میبردمت
ا٫ت:منظورت چیه؟؟کجااا؟الان ساعت ۴ نصف شب میفهمی؟
جونگکوک:خفهه شو دختره ع.و.ض.ی.
بلاخره رسیدیم به یک در در بزرگی بود
واردش که شدیم پله میخورد پایین
خیلی تاریک بود واقعا این عمارت خیلی ترسناک بود خیلی سعی کردم نشون ندم که ترسیدم بعد پله ها یک راهرو طولانی بود از اونجا که رفتیم کم کم به یک در خیلی بزرگ رسیدیم دیدم درا باز کرد یک جایی بود که تقریبااا ۱۰۰متری بود بزرگ بود نزدیک تر که شدم دیدم تیکه به تیکش ادم وایسادن
وقتی یکم جلوتر رفتیم نور بهتر شد
باورم نمیشددد اصلا باورم نمیشد
نزدیک به ۱۰۰ تا ۲۰۰ دختر بودند که با طناب همشون را بسته بودند با دیدن این صحنه واینکه همشون چه اوضاع داغونی داشتند
ترسم هشتاد برابر شد با دیدن این روانی همه ی اون ادما که شبیه روح با اسلحه بالا سر این دخترای پیچاره وایساده بودند بهش احترام گذاشتند واقعا مسخره بود هزاران ادم داشت
باورم نیمشد بعضییاشون خیلی کوچیک بودند شاید ۱۴ و۱۵ سال بیشتر نداشتند شایدم کوچیکتر
توی این فکرا بودم که دستما کشوند وبرد سمتشون
گفتم:میخوای چیکار کنی؟؟؟نکن نکن
جونگکوک:خفههه شو
بعد شروع کرد به بستن دستام به این طنابا
گفتم:اصلا این همه دختر توی اینجا داری چیکار؟
جونگکوک:فکر کردی کی که باید بهت جواب بدم؟
دیگه از ترس بدجوری بغض کرده بودم اشکام کمکم داشت سرازیر میشد
ا٫ت:نه نه لطفا نکن
دیدم بی اهمیت بهم بلند شد ورفت حتی به پشت سرش هم نگاه نکرد
یکی از اون دخترا که کنارم بود گفت:فردا فراره هممون را به عنوان برده بفرشوند
ا٫ت:چیچ چیمیگی تو؟
همون موقع داد زدم:روانییی تو واقعا یک روانییی
جونگکوک:خفه میشی یا خفت کنممم؟؟(با داد شدید)
با دادی که زد همه ی دخترا ساکت شدند
هیچکس از دخترا نمیدونست اون رئیس همه ی ایناس
یکی از دخترا: معلومه با کی ؟هیچکدوم از اینا نمیتونند برات کاری کنند چون دستور از اون بالا ها اومده اصلا میگن رئیسشون خیلی خشنه امیدوارم هیچکس نبینتشون
ا٫ت:چی میگید این خودشه
گریم بمد نمیومد این مدت اون پسره روانی داشت به ادماش یک چی میگفت
فقط داشتم فکر میکردم چطور از این مخمصه نجات پیدا کنم
برای همین بلند داد زدم
ا٫ت:جئون جونگکوکککک(با داد)
باشه قبول وکیلت میشم
اولین بار بود با اسمش صداش میزدم
با این حرفم برگشت وزد زیر خنده
جونگکوک:واقعا فکر کردی برام مهمه وکیلم بشی یا نه؟
ا٫ت: ولی فکر کنم برات مهم باشه از نظر قانونی رفیق عزیزت را از اتهام خلاص کنی نه؟با این حرفم با قدمای محکم وعصبی اومد سمت ونشست ودستما محکم گرفت وگفت: چیمیگی عوضی؟
ا٫ت:فقط دارم میگم میتونم توی کارات کمکت کنم بلاخره یک مافیای روانی که برای جمع کردن کثیف کاریات به یک وکیل ماهر نیاز دارس نخ؟فکر کنم فهمیده باشی که خیلی بهتر اون وکیلای کند ذهنت هستم که یک دادگاه ساده را نتوسنتمد ببرند
با این حرفام چشمامش شبیه خون قرمز شد حرفام خیلی سنگین براش تموم شده بود
دستمام محکم تر فشار داد وگفت:ببین دختر جون از این میبرمت ونمیزارم وسیله ای برای لذت بقیه باشی
ولییی اگه فقط یکبار فقط یکبار کاری کردی که برخلاف میلم بود یا زدی زیر حرفات اون موقع کاری باهات میکنک که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی
ا٫ت:اوکی قبوله این دوهفته اینجا به اندازه کافی زجر کشیدم اینم روش
دستاما باز کرد وکشون کشون بردم سمت در باز همون راها طی کردیم انداختم توی اتاقم ودرا باز بست
بچه ها هیچی حمایت نمیکنید اون پارت خیلی حمایتا کم بود
اگه این پارتم حمایت نشه شرط میزارم
از شدت محکم باز شدن ترش ناخودآگاه تو خودم جمع شدم ودستاما محکم تر دور زانو هام قفل کردم
دیدیم اون روانی باز اومده
واقعا شب تموم نشدنی بود خیلی ماجرا داشت میوفتاد
دیدیم باز محکم دستما گرفت وکشون کشون زه سمت در برد
گفتم:چیکار میکنی روانیی؟دستمم درد میگیره چند بار باید بهت بگم؟
خیلی آروم وبا خونسردی گفت:مگه برام مهمه؟تو واقعا فکر کردی کیه؟اصلا منا میشناسی ؟
ا٫ت:معلومه که کاملا میشناسمت یک روانی تمام به عیاری
تا این حرفا زدم فشار دستش روی مچ دستم را بیشتر کرد وایستاد وصورتشا به سمت صورتم اورد وگفت:اگه فقط یک بار دیگه بهم بگی روانی ودیوونه واینا جئون جونگکوک نیستم اگه یک تیر حرومت نکنم(با داد)
یک دفعه ازبلندی صداش وخشن بودنش لرزی به بدنم افتاد وبغض گلوم را گرفت
بی توجه بهم دوباره کشوندم وشروع کرد به راه افتادن
ا٫ت:کجا میبریمم؟؟
جونگکوک:جایی که باید از همون اول میبردمت
ا٫ت:منظورت چیه؟؟کجااا؟الان ساعت ۴ نصف شب میفهمی؟
جونگکوک:خفهه شو دختره ع.و.ض.ی.
بلاخره رسیدیم به یک در در بزرگی بود
واردش که شدیم پله میخورد پایین
خیلی تاریک بود واقعا این عمارت خیلی ترسناک بود خیلی سعی کردم نشون ندم که ترسیدم بعد پله ها یک راهرو طولانی بود از اونجا که رفتیم کم کم به یک در خیلی بزرگ رسیدیم دیدم درا باز کرد یک جایی بود که تقریبااا ۱۰۰متری بود بزرگ بود نزدیک تر که شدم دیدم تیکه به تیکش ادم وایسادن
وقتی یکم جلوتر رفتیم نور بهتر شد
باورم نمیشددد اصلا باورم نمیشد
نزدیک به ۱۰۰ تا ۲۰۰ دختر بودند که با طناب همشون را بسته بودند با دیدن این صحنه واینکه همشون چه اوضاع داغونی داشتند
ترسم هشتاد برابر شد با دیدن این روانی همه ی اون ادما که شبیه روح با اسلحه بالا سر این دخترای پیچاره وایساده بودند بهش احترام گذاشتند واقعا مسخره بود هزاران ادم داشت
باورم نیمشد بعضییاشون خیلی کوچیک بودند شاید ۱۴ و۱۵ سال بیشتر نداشتند شایدم کوچیکتر
توی این فکرا بودم که دستما کشوند وبرد سمتشون
گفتم:میخوای چیکار کنی؟؟؟نکن نکن
جونگکوک:خفههه شو
بعد شروع کرد به بستن دستام به این طنابا
گفتم:اصلا این همه دختر توی اینجا داری چیکار؟
جونگکوک:فکر کردی کی که باید بهت جواب بدم؟
دیگه از ترس بدجوری بغض کرده بودم اشکام کمکم داشت سرازیر میشد
ا٫ت:نه نه لطفا نکن
دیدم بی اهمیت بهم بلند شد ورفت حتی به پشت سرش هم نگاه نکرد
یکی از اون دخترا که کنارم بود گفت:فردا فراره هممون را به عنوان برده بفرشوند
ا٫ت:چیچ چیمیگی تو؟
همون موقع داد زدم:روانییی تو واقعا یک روانییی
جونگکوک:خفه میشی یا خفت کنممم؟؟(با داد شدید)
با دادی که زد همه ی دخترا ساکت شدند
هیچکس از دخترا نمیدونست اون رئیس همه ی ایناس
یکی از دخترا: معلومه با کی ؟هیچکدوم از اینا نمیتونند برات کاری کنند چون دستور از اون بالا ها اومده اصلا میگن رئیسشون خیلی خشنه امیدوارم هیچکس نبینتشون
ا٫ت:چی میگید این خودشه
گریم بمد نمیومد این مدت اون پسره روانی داشت به ادماش یک چی میگفت
فقط داشتم فکر میکردم چطور از این مخمصه نجات پیدا کنم
برای همین بلند داد زدم
ا٫ت:جئون جونگکوکککک(با داد)
باشه قبول وکیلت میشم
اولین بار بود با اسمش صداش میزدم
با این حرفم برگشت وزد زیر خنده
جونگکوک:واقعا فکر کردی برام مهمه وکیلم بشی یا نه؟
ا٫ت: ولی فکر کنم برات مهم باشه از نظر قانونی رفیق عزیزت را از اتهام خلاص کنی نه؟با این حرفم با قدمای محکم وعصبی اومد سمت ونشست ودستما محکم گرفت وگفت: چیمیگی عوضی؟
ا٫ت:فقط دارم میگم میتونم توی کارات کمکت کنم بلاخره یک مافیای روانی که برای جمع کردن کثیف کاریات به یک وکیل ماهر نیاز دارس نخ؟فکر کنم فهمیده باشی که خیلی بهتر اون وکیلای کند ذهنت هستم که یک دادگاه ساده را نتوسنتمد ببرند
با این حرفام چشمامش شبیه خون قرمز شد حرفام خیلی سنگین براش تموم شده بود
دستمام محکم تر فشار داد وگفت:ببین دختر جون از این میبرمت ونمیزارم وسیله ای برای لذت بقیه باشی
ولییی اگه فقط یکبار فقط یکبار کاری کردی که برخلاف میلم بود یا زدی زیر حرفات اون موقع کاری باهات میکنک که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی
ا٫ت:اوکی قبوله این دوهفته اینجا به اندازه کافی زجر کشیدم اینم روش
دستاما باز کرد وکشون کشون بردم سمت در باز همون راها طی کردیم انداختم توی اتاقم ودرا باز بست
بچه ها هیچی حمایت نمیکنید اون پارت خیلی حمایتا کم بود
اگه این پارتم حمایت نشه شرط میزارم
۶.۵k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.