رمان سه سوت پارت پنجم
صبح با صدای همهمه بیدار شدم .مثل اینکه بعضی از اتاقا خالی شده بود و بچه ها
داشتن وسایلشون و می بردن .با بی
حالی بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم .ساعت ده کالس داشتم و بهتر بود قبل
از شروع کالس وسایلم و ببرم .حوله
امو کشیدم بیرون و رفتم سمت دسشوئی .تصمیمرگفتم دیگه اول صبحی نگین و
بیدار نکنم.ساعت هشت نشده وسایلم و جمع کرده بودم و داشتم با مسئول خوابگاه هماهنگ
می کردم .برای اینکه زیاد حیرون نشم
زنگ زدم به آژانس و منتظر شدم .همون جور روی چمدونم نشسته بودم و خمیازه
می کشیدم که صدای نگین و شنیدم:
-ببند مگس می ره توش!
اشک چشمم که بخاطر خیمازه کشیدنای پشت هم جاری شده بود گرفتم و با
کسالت بهش نگاه کردم:
-تو اینجا چکار می کنی؟
نگین با همون نیش باز اومد طرفم و گفت:
-سالم صبح تو هم بخیر
-خیلی خوب سالم.
-آفرین !مگه نگفتی اثاث می بری امروز اومدم کمکت!
-یه جوری می گه اثاث انگار دارم اسباب کشی می کنم.
-خیلی خوب بلند شو بریم دیگه این همه نق نزن.
از جا که بلند شدم یکی بهم سالم کرد:
-سالم سرمه خانم!
صداش آشنا بود ولی اول صبح هنوز مغزم راه نیافتاده بود که تشخیص بدم کیه .
برای همین برگشتم و به سمتش نگاه
کردم .نیما برادر نگین بود .دست به جیب با همون عینک قاب طالییش که قیافه شو
عین دخترا می کرد پشت سرم
وایساده بود .خوب گرچه قیافه اش دخترونه بود ولی حرکاتش کامال جدی و پسرونه
بود .با یک لحن خیلی مؤدب و جدی
جلوم ایستاده بود.سالم آقا نیما خوبین شما؟
-ممنون !شما چطورین؟
نمی شد بگی مگه دکتری چون واقعا دکتر بود .دانشجوی پزشکی بود .یکی از
دستاشو از جیب بیرون آورد و به چمدونام
اشاره کرد و گفت:
-وسایلتون همیناست؟
نه پس فکر کرده قراره جهاز ببرم.کوله ام و برداشتم و انداختم رو شونه ام و ژست
مودبی که فقط مخصوص نیما بود و
بیشتر برای اسکل کردنش استفاده می کردمو گرفتم وگفتم:
-آره!
به سمتم اومد و گفت:
-پس بذارین کمکتون کنم.
-ببخشید مزاحم شدم!
نیما که خم شده بود دسته چمدونو بگیره سرشو باال گرفت و نگام کرد .یه لبخند
محجوبانه بهش زدم که اونم نگاهش
و دزدید و دسته چمدونمو گرفت و ساك بزرگه رو برداشت و وقتی داشت راه می
افتاد گفت:
-مراحمین!
نگین ابرویی باال انداخت و ساك ورزشیم و برداشت و خودم ساك پتو و دشک
سفری که مامان همراهم کرده بود .همون
جور که می رفتیم سمت ماشین به نگین آروم گفتم:
-چرا داداشت و دنبال خودت راه انداختی؟
-من کی راه انداختم .دیشب به بابا گفتم اینم گفت خودم می رسونمت .دیدی که
چطوری حرف می زنه .دست به جیب
اخم کرده.بعد صداشو کلفت کرد و گفت:
-خودمت میام می رسونمت.
بعد شونه ای باال انداخت و با حالت متفکری گفت:
-نمی دونم تازگی ها چه انسان دوست شده!
داشتن وسایلشون و می بردن .با بی
حالی بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم .ساعت ده کالس داشتم و بهتر بود قبل
از شروع کالس وسایلم و ببرم .حوله
امو کشیدم بیرون و رفتم سمت دسشوئی .تصمیمرگفتم دیگه اول صبحی نگین و
بیدار نکنم.ساعت هشت نشده وسایلم و جمع کرده بودم و داشتم با مسئول خوابگاه هماهنگ
می کردم .برای اینکه زیاد حیرون نشم
زنگ زدم به آژانس و منتظر شدم .همون جور روی چمدونم نشسته بودم و خمیازه
می کشیدم که صدای نگین و شنیدم:
-ببند مگس می ره توش!
اشک چشمم که بخاطر خیمازه کشیدنای پشت هم جاری شده بود گرفتم و با
کسالت بهش نگاه کردم:
-تو اینجا چکار می کنی؟
نگین با همون نیش باز اومد طرفم و گفت:
-سالم صبح تو هم بخیر
-خیلی خوب سالم.
-آفرین !مگه نگفتی اثاث می بری امروز اومدم کمکت!
-یه جوری می گه اثاث انگار دارم اسباب کشی می کنم.
-خیلی خوب بلند شو بریم دیگه این همه نق نزن.
از جا که بلند شدم یکی بهم سالم کرد:
-سالم سرمه خانم!
صداش آشنا بود ولی اول صبح هنوز مغزم راه نیافتاده بود که تشخیص بدم کیه .
برای همین برگشتم و به سمتش نگاه
کردم .نیما برادر نگین بود .دست به جیب با همون عینک قاب طالییش که قیافه شو
عین دخترا می کرد پشت سرم
وایساده بود .خوب گرچه قیافه اش دخترونه بود ولی حرکاتش کامال جدی و پسرونه
بود .با یک لحن خیلی مؤدب و جدی
جلوم ایستاده بود.سالم آقا نیما خوبین شما؟
-ممنون !شما چطورین؟
نمی شد بگی مگه دکتری چون واقعا دکتر بود .دانشجوی پزشکی بود .یکی از
دستاشو از جیب بیرون آورد و به چمدونام
اشاره کرد و گفت:
-وسایلتون همیناست؟
نه پس فکر کرده قراره جهاز ببرم.کوله ام و برداشتم و انداختم رو شونه ام و ژست
مودبی که فقط مخصوص نیما بود و
بیشتر برای اسکل کردنش استفاده می کردمو گرفتم وگفتم:
-آره!
به سمتم اومد و گفت:
-پس بذارین کمکتون کنم.
-ببخشید مزاحم شدم!
نیما که خم شده بود دسته چمدونو بگیره سرشو باال گرفت و نگام کرد .یه لبخند
محجوبانه بهش زدم که اونم نگاهش
و دزدید و دسته چمدونمو گرفت و ساك بزرگه رو برداشت و وقتی داشت راه می
افتاد گفت:
-مراحمین!
نگین ابرویی باال انداخت و ساك ورزشیم و برداشت و خودم ساك پتو و دشک
سفری که مامان همراهم کرده بود .همون
جور که می رفتیم سمت ماشین به نگین آروم گفتم:
-چرا داداشت و دنبال خودت راه انداختی؟
-من کی راه انداختم .دیشب به بابا گفتم اینم گفت خودم می رسونمت .دیدی که
چطوری حرف می زنه .دست به جیب
اخم کرده.بعد صداشو کلفت کرد و گفت:
-خودمت میام می رسونمت.
بعد شونه ای باال انداخت و با حالت متفکری گفت:
-نمی دونم تازگی ها چه انسان دوست شده!
۱.۲k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.