رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
پارت ۳۴
و اروم اروم سمت خونمون میرفتم در رو باز کردم تقریبا کلی ادم سیاه پوش توی خونه مون نشسته بودن
مامانمو دیدم که جیغ میزد با صدای بلند و گریه بلند رفتم یه گوشع نشستم خانم ها تا منو دیدن شروع کردن به پچ پچ نمیدونم چی میگفتن اخه مگه من چه گناهی کرده بوددم تقصیر من چی بود اون وسط یهو مامانم سرشو بلند کرد و منو دید و داد زد و با جیغ و گریه (دختری نحس خیر نبینی الهی بمیری گم شو از خونه من بیرون تو دیگه بچه من نیستی) زن دایی پری گفت: تو الان عذا داری نمیدونی چی میگی تقصیر اون بدبخت چیه
گفت اتفاقا تقصیر کاره به خاطر اون مردن کل خانواده و حمله کرد سمت من و چند تا زن از فامیلا گرفتنش منم هیچی نگفتم و با چشم گریون رفتم از خونه
بلند بلند شروع به هق هق کردم از همه چی متنفرم کاش دنیا نمیومدم یه تاکسی میگیرم و تو تاکسی هم اشک میریختم که راننده تاکسی گفت دخترم چی شده گفتم هیچی
و بعد وقتی پیاده شدیم توی پارک روی چمن ها نشستم و از تع دل زار زدم نمیدونم چند وقت گذشته بود کع گریه میکردم یه خانم اومد سمتم و گفت خانوم خانوم
گفتم بله
گفت چرا گریه میکنید از چیزی ناراحتید کاری از دستم بر میاد؟
گفتم خیلی ممنون هیچی چیزی نشده دلم گرفته بود
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین نگاهی به گوشیم انداختم ساعت شیش اومده بودم بیرون الان ساعت هفت و ربه زنگ میزنم به تاکسی که بیاد دنبالم
ادامه دارد...
پارت ۳۴
و اروم اروم سمت خونمون میرفتم در رو باز کردم تقریبا کلی ادم سیاه پوش توی خونه مون نشسته بودن
مامانمو دیدم که جیغ میزد با صدای بلند و گریه بلند رفتم یه گوشع نشستم خانم ها تا منو دیدن شروع کردن به پچ پچ نمیدونم چی میگفتن اخه مگه من چه گناهی کرده بوددم تقصیر من چی بود اون وسط یهو مامانم سرشو بلند کرد و منو دید و داد زد و با جیغ و گریه (دختری نحس خیر نبینی الهی بمیری گم شو از خونه من بیرون تو دیگه بچه من نیستی) زن دایی پری گفت: تو الان عذا داری نمیدونی چی میگی تقصیر اون بدبخت چیه
گفت اتفاقا تقصیر کاره به خاطر اون مردن کل خانواده و حمله کرد سمت من و چند تا زن از فامیلا گرفتنش منم هیچی نگفتم و با چشم گریون رفتم از خونه
بلند بلند شروع به هق هق کردم از همه چی متنفرم کاش دنیا نمیومدم یه تاکسی میگیرم و تو تاکسی هم اشک میریختم که راننده تاکسی گفت دخترم چی شده گفتم هیچی
و بعد وقتی پیاده شدیم توی پارک روی چمن ها نشستم و از تع دل زار زدم نمیدونم چند وقت گذشته بود کع گریه میکردم یه خانم اومد سمتم و گفت خانوم خانوم
گفتم بله
گفت چرا گریه میکنید از چیزی ناراحتید کاری از دستم بر میاد؟
گفتم خیلی ممنون هیچی چیزی نشده دلم گرفته بود
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین نگاهی به گوشیم انداختم ساعت شیش اومده بودم بیرون الان ساعت هفت و ربه زنگ میزنم به تاکسی که بیاد دنبالم
ادامه دارد...
۵.۶k
۱۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.