عمارت سیاه (پارت ۳۱)
تهیونگ
بعد از اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت ا/ت با دستم تکونش دادم
تهیونگ:ا/ت پاشو باید بریم بیرون
ا/ت
با صدای یکی بیدار شدم هنوز دلم میخواست بخوابم ولی حیف که اینجا نمیتونی بدون اجازه آب بخوری بلند شدم و رو تخت نشستم
ا/ت : میخوایم بریم خرید عروسی
تهیونگ: نه به مادرم گفتم خودش همه چیز و انتخاب کرده
ا/ت : هه نکنه شب عروسی هم قراره اون بیاد تو اتاق برنامه بچینه
تهیونگ: بسته هنوز کاراتو فراموش نکردم زود حاضر شو
ا/ت
با کلافگی بلند شدم و لباسامو پوشیدم و یه میکاپ ساده کردم
تهیونگ: بریم
ا/ت : اره
ا/ت
تهیونگ حرکت کرد و منم پشت سرش راه افتادم سوار ماشین شدیم و از عمارت خارج شدیم
ا/ت : خب حالا بگو کجا داریم میریم
تهیونگ : داریم میریم پیش دوست دخترم امیدوارم دوست های خوبی واسه هم بشید
ا/ت : وایسا چی داری میگی
تهیونگ: اگه خانوادم میزاشتن همون اول باهاش ازدواج میکردم و نیاز به یه هرزه نداشتم همونطور که میدونی من به تو عشقی ندارم پس بهتره تو کارای منو عشقم کاری نداشته باشی
ا/ت
هیچی نگفتم اعصبانی به بیرون خیره شدم
نفس کلافه ای کشیدم هنوز ازدواج نکرده دوست دختر هم پیدا شد بعد چند مین جلوی یه کافه ایستاد
تهیونگ: بیا
ا/ت
دنبالش رفتم و وارد کافه شدیم رفت سمت یه میز یه دختر با یه لباس چندش نصف سینه هاش معلوم بود و دامنش هم خیلی کوتاه بود با ارایش غلیظ حالم بهم خورد لباش و همرو ژل تزریق کرده کلا فک کنم یارو عملیه
همراه تهیونگ سر میز نشستیم
تا دختره تهیونگ دید لبخند زد
امیلی: وایی ددی خیلی منتظرت بودم
تهیونگ: ببخش بیب یکم دیر شد
ا/ت
هوفف حالا باید چندش بازیا اینارو نگاه کنم تا دختره منو دید لبخندش محو شد
امیلی: ددی این دختره دیگه کیه
تهیونگ: اون همونیه که خانوادم قبولش دارن
امیلی: ددی من با این نمیسازم خیلی بریخته مثل اسکلت هم هست
ا/ت
برگشتم سمتش خیلی دلم میخواست بزنم تو صورتش ولی حیف جاش نبود
تهیونگ: ولش حالا چرا درباره این هرزه حرف بزنیم
بعد از اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت ا/ت با دستم تکونش دادم
تهیونگ:ا/ت پاشو باید بریم بیرون
ا/ت
با صدای یکی بیدار شدم هنوز دلم میخواست بخوابم ولی حیف که اینجا نمیتونی بدون اجازه آب بخوری بلند شدم و رو تخت نشستم
ا/ت : میخوایم بریم خرید عروسی
تهیونگ: نه به مادرم گفتم خودش همه چیز و انتخاب کرده
ا/ت : هه نکنه شب عروسی هم قراره اون بیاد تو اتاق برنامه بچینه
تهیونگ: بسته هنوز کاراتو فراموش نکردم زود حاضر شو
ا/ت
با کلافگی بلند شدم و لباسامو پوشیدم و یه میکاپ ساده کردم
تهیونگ: بریم
ا/ت : اره
ا/ت
تهیونگ حرکت کرد و منم پشت سرش راه افتادم سوار ماشین شدیم و از عمارت خارج شدیم
ا/ت : خب حالا بگو کجا داریم میریم
تهیونگ : داریم میریم پیش دوست دخترم امیدوارم دوست های خوبی واسه هم بشید
ا/ت : وایسا چی داری میگی
تهیونگ: اگه خانوادم میزاشتن همون اول باهاش ازدواج میکردم و نیاز به یه هرزه نداشتم همونطور که میدونی من به تو عشقی ندارم پس بهتره تو کارای منو عشقم کاری نداشته باشی
ا/ت
هیچی نگفتم اعصبانی به بیرون خیره شدم
نفس کلافه ای کشیدم هنوز ازدواج نکرده دوست دختر هم پیدا شد بعد چند مین جلوی یه کافه ایستاد
تهیونگ: بیا
ا/ت
دنبالش رفتم و وارد کافه شدیم رفت سمت یه میز یه دختر با یه لباس چندش نصف سینه هاش معلوم بود و دامنش هم خیلی کوتاه بود با ارایش غلیظ حالم بهم خورد لباش و همرو ژل تزریق کرده کلا فک کنم یارو عملیه
همراه تهیونگ سر میز نشستیم
تا دختره تهیونگ دید لبخند زد
امیلی: وایی ددی خیلی منتظرت بودم
تهیونگ: ببخش بیب یکم دیر شد
ا/ت
هوفف حالا باید چندش بازیا اینارو نگاه کنم تا دختره منو دید لبخندش محو شد
امیلی: ددی این دختره دیگه کیه
تهیونگ: اون همونیه که خانوادم قبولش دارن
امیلی: ددی من با این نمیسازم خیلی بریخته مثل اسکلت هم هست
ا/ت
برگشتم سمتش خیلی دلم میخواست بزنم تو صورتش ولی حیف جاش نبود
تهیونگ: ولش حالا چرا درباره این هرزه حرف بزنیم
۲.۹k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.