اولین دیدار
شخصیت ها : مایکی - باجی - سانزو - میتسویا
{نـکـتـهـ: در هر پارت سناریو یک شخصیت گفته میشود برای مثال صبح باجی یا مثلا بعد از ظهر سانزو چنین چیزی}
اسم شخصیت (شما) : ا/ت {تـوجـهـ: ا/تـ ،مـخـفـفـ اسـمـ تـو اسـتـ}
باجی:
♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩
شما خواهر چیفویو بودید ....و با چیفویو زندگی میکردی
یروزی جلوی تلویزیون نشسته بودی و فیلم میدیدی و هی کانال ها رو عوض میکردی
ا/ت: چرا این تلویزیون لعنتی هیچی نداره؟! *نفس عمیق* حوصلم این چی سررفته...
که ناگهان یک عدد گوشی روی میز می بینید به لبخند شیطانی میزنید و به سمتش میرید و برش میدارید و خود را در گوشی غرق میکنید...
*بعد از نیم ساعت*
ویو ا/ت
یه دفعه در باز شد
دیدم چیفویویـ، با یه دوستش که نمیشناسمش ، سلامی زیر لب دادم و دوباره خودم را در گوشی غرق کردم
که یه دفعه اون پسره گوشی رو از دست شما میگیره و یه اخمی میکنه
پسره: تو توی خونه چیفویو چیکار میکنی؟! *با کمی اخم*
ا/ت: اینجا خونه داداشمه، نمیتونم باهاش زندگی کنم؟ *پوکر 😐* تازه میشه گوشیم رو بدی؟
ویو باجی
رسیدم خونه چیفویو و وقتی اومدیم توی خونه با یه دختر دیدم توی خونش نشسته ازش پرسیدم
باجی: تو توی خونه چیفویو چیکار میکنی؟! *با کمی اخم*
دختره: اینجا خونه داداشمه، نمیتونم باهاش زندگی کنم؟ *پوکر 😐* تازه میشه گوشیم رو بدی؟
وقتی فهمیدم قضیه از چه قراره کمی قرمز شدم ولی سریع به حالت عادی برگشتم و گوشی رو بهش دادم
باجی: که اینطور... من باجی ام ، اسم تو چیه؟ *لبخند ریز*
ا/ت : من ا/ت ام، از اشنایی تون خوشحالم *لبخند ملیح*
چیفویو: خیلی خب آشناییتون تموم شد؟ میشه الان یه فیلم ببینیم یه فیلم پیدا کردم
ا/ت: خیلی خب... باشه
باجی: منم موافقم
و چیفویو فیلم رو گذاشت و اونم همراه ا/ت و باجی نشست تا فیلم ببینن....
پسرک هر از گاهی نگاه های ریزی به دخترک میکرد و لبخند ریزی روی لبانش مینشست... از کجا میدانست... شاید جذب دخترک شده بود....
نویسنده:↓
خیلی خب چطور بود؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه ...
احتمالا بعد از ظهر هم برای سانزو رو میزارم
دوستتون دارم♡
فالو و لایک و کامنت یادتون نره ✭
{نـکـتـهـ: در هر پارت سناریو یک شخصیت گفته میشود برای مثال صبح باجی یا مثلا بعد از ظهر سانزو چنین چیزی}
اسم شخصیت (شما) : ا/ت {تـوجـهـ: ا/تـ ،مـخـفـفـ اسـمـ تـو اسـتـ}
باجی:
♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩♪♩♬♬♩♪♩ ♩
شما خواهر چیفویو بودید ....و با چیفویو زندگی میکردی
یروزی جلوی تلویزیون نشسته بودی و فیلم میدیدی و هی کانال ها رو عوض میکردی
ا/ت: چرا این تلویزیون لعنتی هیچی نداره؟! *نفس عمیق* حوصلم این چی سررفته...
که ناگهان یک عدد گوشی روی میز می بینید به لبخند شیطانی میزنید و به سمتش میرید و برش میدارید و خود را در گوشی غرق میکنید...
*بعد از نیم ساعت*
ویو ا/ت
یه دفعه در باز شد
دیدم چیفویویـ، با یه دوستش که نمیشناسمش ، سلامی زیر لب دادم و دوباره خودم را در گوشی غرق کردم
که یه دفعه اون پسره گوشی رو از دست شما میگیره و یه اخمی میکنه
پسره: تو توی خونه چیفویو چیکار میکنی؟! *با کمی اخم*
ا/ت: اینجا خونه داداشمه، نمیتونم باهاش زندگی کنم؟ *پوکر 😐* تازه میشه گوشیم رو بدی؟
ویو باجی
رسیدم خونه چیفویو و وقتی اومدیم توی خونه با یه دختر دیدم توی خونش نشسته ازش پرسیدم
باجی: تو توی خونه چیفویو چیکار میکنی؟! *با کمی اخم*
دختره: اینجا خونه داداشمه، نمیتونم باهاش زندگی کنم؟ *پوکر 😐* تازه میشه گوشیم رو بدی؟
وقتی فهمیدم قضیه از چه قراره کمی قرمز شدم ولی سریع به حالت عادی برگشتم و گوشی رو بهش دادم
باجی: که اینطور... من باجی ام ، اسم تو چیه؟ *لبخند ریز*
ا/ت : من ا/ت ام، از اشنایی تون خوشحالم *لبخند ملیح*
چیفویو: خیلی خب آشناییتون تموم شد؟ میشه الان یه فیلم ببینیم یه فیلم پیدا کردم
ا/ت: خیلی خب... باشه
باجی: منم موافقم
و چیفویو فیلم رو گذاشت و اونم همراه ا/ت و باجی نشست تا فیلم ببینن....
پسرک هر از گاهی نگاه های ریزی به دخترک میکرد و لبخند ریزی روی لبانش مینشست... از کجا میدانست... شاید جذب دخترک شده بود....
نویسنده:↓
خیلی خب چطور بود؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه ...
احتمالا بعد از ظهر هم برای سانزو رو میزارم
دوستتون دارم♡
فالو و لایک و کامنت یادتون نره ✭
۱.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.