Part : ۶۶
Part : ۶۶ 《بال های سیاه》
پسر "مهم نیست" رو زیر لب زمزمه کرد و چشم هاش گرم شد و به دنیای خواب رفت..دختر هم از منظم شدن نفس های پسر فهمید که خوابیده..پس اونم سعی کرد بیخیال بازو های پسر که دورش پیچیده بودن بشه و بخوابه...
فردا صبح خیلی زود تر از چیزی که جونگکوک فکر میکرد اومد...جونگکوک متوجه خالی بودن جای دختر بین بازو هاش شده بود...با چشم های نیمه بازش اطراف رو نگاه کرد تا ببینه دختر ساعت چهار و نیم صبح کجا گذاشته رفته!
یهو از ترس اینکه نکنه تمام چیزی که دختر دیده فقط یه خواب بوده باشه سریع از جاش پرید و با صحنه ای مواجه شد که نباید!
دختر پشت به پسر در حال در آوردن لباس هاش بود...
خب ماریا زود تر از پسر بیدار شده بود و اینم میدونست که با نیم تنه ی پاره ی دیروزش نمیتونه جایی بره...پس یه سر تا خونشون پرواز کرده بود و تویه کوله اش چند لباس به خونه ی پسر آورده بود تا اگه بعدا لازمش شد اونا رو بپوشه...حالا هم چون فکر میکرد پسر خوابه پشت به پسر...روبه روی دره بالکن، که نوره ملایم و باد خنک صبحگاهی ازش وارد اتاق میشد، داشت لباس هاشو عوض میکرد...
جونگکوک کاملا خشکش زده بود...نه میتونست چشم هاشو بپوشونه و نه میتونست حرفی بزنه! دختر نیم تنه ی پاره شده اش رو از تنش در آورد و به لباس زیرش رسید..و پسر از این موقعیت استفاده کرد و تمام برجستگی ها و فرورفتگی های بدن دختر رو نگاه کرد و تویه ذهنش دستاش رو دور کمر باریک اون دختر تصور کرد...
تا اینکه دسته دختر به لباس زیرش رسید و خواست اون رو باز کنه که پسر پتو رو با شتاب روی کله ی خودش انداخت و به طرف مخالف دختر چرخید و زیر پتو به بی حیایی خودش تَشَر زد...گونه های داغ شده و سرخش نشون میداد که پسر خجالت کشیده...ولی لبخند روی لبش میگفت که علاوه بر خجالت لذت هم برده!
این شوک...اونم تویه صبحه به این زود برای پسر زیادی بود...باید سریع بلند میشد و میرفت حموم تا علاوه بر شستن موها و بدنش، ذهنش رو هم از سناریو هایی که تویه ذهنش با تصویری که دیده بود، ساخته بود، پاک میکرد...
پس بدون اینکه برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه در حالی که پتو رو روی سرش کشیده بود سمت دره حموم اتاقش دوید و با شنیدن این سر صدا ها دختر سمت پسری برگشت که داشت کارایی عجیب و غریب انجام میداد...
درواقع ماریا میدونست پسر داره اونو دید میزنه...چون صدای نفس های عمیق و نامنظم پسر رو شنیده بود! اما خب میخواست ببینه پسر واقعا جنبه ی دیدنشو داره یا هنوز هم زیادی پاکه...
پسر "مهم نیست" رو زیر لب زمزمه کرد و چشم هاش گرم شد و به دنیای خواب رفت..دختر هم از منظم شدن نفس های پسر فهمید که خوابیده..پس اونم سعی کرد بیخیال بازو های پسر که دورش پیچیده بودن بشه و بخوابه...
فردا صبح خیلی زود تر از چیزی که جونگکوک فکر میکرد اومد...جونگکوک متوجه خالی بودن جای دختر بین بازو هاش شده بود...با چشم های نیمه بازش اطراف رو نگاه کرد تا ببینه دختر ساعت چهار و نیم صبح کجا گذاشته رفته!
یهو از ترس اینکه نکنه تمام چیزی که دختر دیده فقط یه خواب بوده باشه سریع از جاش پرید و با صحنه ای مواجه شد که نباید!
دختر پشت به پسر در حال در آوردن لباس هاش بود...
خب ماریا زود تر از پسر بیدار شده بود و اینم میدونست که با نیم تنه ی پاره ی دیروزش نمیتونه جایی بره...پس یه سر تا خونشون پرواز کرده بود و تویه کوله اش چند لباس به خونه ی پسر آورده بود تا اگه بعدا لازمش شد اونا رو بپوشه...حالا هم چون فکر میکرد پسر خوابه پشت به پسر...روبه روی دره بالکن، که نوره ملایم و باد خنک صبحگاهی ازش وارد اتاق میشد، داشت لباس هاشو عوض میکرد...
جونگکوک کاملا خشکش زده بود...نه میتونست چشم هاشو بپوشونه و نه میتونست حرفی بزنه! دختر نیم تنه ی پاره شده اش رو از تنش در آورد و به لباس زیرش رسید..و پسر از این موقعیت استفاده کرد و تمام برجستگی ها و فرورفتگی های بدن دختر رو نگاه کرد و تویه ذهنش دستاش رو دور کمر باریک اون دختر تصور کرد...
تا اینکه دسته دختر به لباس زیرش رسید و خواست اون رو باز کنه که پسر پتو رو با شتاب روی کله ی خودش انداخت و به طرف مخالف دختر چرخید و زیر پتو به بی حیایی خودش تَشَر زد...گونه های داغ شده و سرخش نشون میداد که پسر خجالت کشیده...ولی لبخند روی لبش میگفت که علاوه بر خجالت لذت هم برده!
این شوک...اونم تویه صبحه به این زود برای پسر زیادی بود...باید سریع بلند میشد و میرفت حموم تا علاوه بر شستن موها و بدنش، ذهنش رو هم از سناریو هایی که تویه ذهنش با تصویری که دیده بود، ساخته بود، پاک میکرد...
پس بدون اینکه برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه در حالی که پتو رو روی سرش کشیده بود سمت دره حموم اتاقش دوید و با شنیدن این سر صدا ها دختر سمت پسری برگشت که داشت کارایی عجیب و غریب انجام میداد...
درواقع ماریا میدونست پسر داره اونو دید میزنه...چون صدای نفس های عمیق و نامنظم پسر رو شنیده بود! اما خب میخواست ببینه پسر واقعا جنبه ی دیدنشو داره یا هنوز هم زیادی پاکه...
۶.۲k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.