جرقه ی آتش پارت 3
جرقه ی آتش
شخصیت فعلی: Taehyung / manila
ژانر : تاریخی -ماجراجویی -علمی تخیلی -اسمات
فلش بک به 3000 سال قبل میلاد مسیح
تهیونگ : دور تا دور کاخ رو مردمی که خدمت گذارم بودن پر کرده بود
اونا با خودشون چی خیال میکردن ؟!
خیال از اینکه میتونن یه ایزد رو نابود کنن ؟؟
این مردم احمق بودن
احمق از اینکه موفق میشن و حتی به این فکر نکرده بودن که بعد از این چی در انتظار شونه
اونا از من یه ایزد پاک و خدمت گذار میخواستن
اینکه من خدمت گذار اون ها باشم و این رو تویه رویا هم نمیتونستن داشته باشن
بیشتر شون کشته شده بودن فقط همین ها باقی مونده بودن....
مثل حیوون های وحشی ریختن داخل کاخ
با نگاهی نافذ هرکسی که داخل کاخ بود زیر نظر گرفتم با یک اشاره از درد به خودشون پیچیدن ...
اما این درد از اون دختر بچه ای که توجهم جلب کرده بود به دور بود
یه دختر بچه اون وسط نترسانه تویه چشمام زل زده بود
رو به روش رو یه زانو نشستم
دستای کوچیکش گرفتم
گفتم : از من نمی ترسی؟
با صدای ظریفش گفت : نه
گفتم : پس چی
گفت : دوست دارم مثل تو باشم
از همونجا به دلم نشست اون میخواست مثل من باشه
این شجاعت و اراده ستودنی بود که باعث شد اون اول صاحب احساساتم بشه کنارم رشد کنه بزرگ بشه و قدرتمند بشه تبدیل به نمونه ای از اراده خودم بشه
و بعدش صاحب قلبم بشه
اون دختر همه چیز من شد
اما هیچ وقت فکرش رو نمیکردم صاحب قلبم پایان من باشه...
که عشق از هر شمشیر برنده ای تیز تره -
زمان حال :
تهیونگ : ریه هام هوا رو احساس میکردن جسمم احساس تلاوت میکرد چند وقت گذشته ؟یک هزار سال ؟ دو هزار سال ؟ چقدر
رو به روم یه دختر ترسیده بود اصلا دختر بود ؟ چیزایی که تن داشت هیچ نشونه ای دختر بودنش رو نداشت
هرکی بود فراخونده من بود پس میفهمیدم که کی هست
مانیلا : ازمم جذب کردم بلند شدم که بدوام که سرم به سطح صافی خورد دیدم به تخت سینه اون مومیایی خوردم
این سرعت از کجا آورده بود
الان میخواد منو بخوره ؟! اصولا که زامبیا مغز میخورن پس زامبیه؟
مانیلا : تو چی هستی؟
تهیونگ : تو کسی هستی که زندم کرده پس من چی هستم؟
مانیلا : اما این سوال من بود
متجعب انگار که ازم نامید شده نگاهم کرد فکر کنم میتونم بهش بگم مومیایی جذاب این جذابیش ستودنیه
که سکوت رو شکست
تهیونگ : آموت
مانیلا : آ..آ..موت؟
مغزم به کار انداختم اون گفت آموت ؟؟ آموت همون اهریمن افسانه ای ؟ مگه آموت یه افسانه نبوده
من چه کوفتی زنده کردمم
نگاه پر اعتماد به نفسی بهم انداخت دستم گرفت همون لحظه رنگ چشماش سبز شد به سرعت کوبیده شدیم به سقف به سمت بالا رفتیم از زیر لایه های زمین به سطح رسیدیم دیگه خبری از آبی آسمون نبود یه رنگ قرمز و سبز بود
همون طور که مچ دستم گرفته بود منو کشون کشون راه برد به سمت شهر...
شخصیت فعلی: Taehyung / manila
ژانر : تاریخی -ماجراجویی -علمی تخیلی -اسمات
فلش بک به 3000 سال قبل میلاد مسیح
تهیونگ : دور تا دور کاخ رو مردمی که خدمت گذارم بودن پر کرده بود
اونا با خودشون چی خیال میکردن ؟!
خیال از اینکه میتونن یه ایزد رو نابود کنن ؟؟
این مردم احمق بودن
احمق از اینکه موفق میشن و حتی به این فکر نکرده بودن که بعد از این چی در انتظار شونه
اونا از من یه ایزد پاک و خدمت گذار میخواستن
اینکه من خدمت گذار اون ها باشم و این رو تویه رویا هم نمیتونستن داشته باشن
بیشتر شون کشته شده بودن فقط همین ها باقی مونده بودن....
مثل حیوون های وحشی ریختن داخل کاخ
با نگاهی نافذ هرکسی که داخل کاخ بود زیر نظر گرفتم با یک اشاره از درد به خودشون پیچیدن ...
اما این درد از اون دختر بچه ای که توجهم جلب کرده بود به دور بود
یه دختر بچه اون وسط نترسانه تویه چشمام زل زده بود
رو به روش رو یه زانو نشستم
دستای کوچیکش گرفتم
گفتم : از من نمی ترسی؟
با صدای ظریفش گفت : نه
گفتم : پس چی
گفت : دوست دارم مثل تو باشم
از همونجا به دلم نشست اون میخواست مثل من باشه
این شجاعت و اراده ستودنی بود که باعث شد اون اول صاحب احساساتم بشه کنارم رشد کنه بزرگ بشه و قدرتمند بشه تبدیل به نمونه ای از اراده خودم بشه
و بعدش صاحب قلبم بشه
اون دختر همه چیز من شد
اما هیچ وقت فکرش رو نمیکردم صاحب قلبم پایان من باشه...
که عشق از هر شمشیر برنده ای تیز تره -
زمان حال :
تهیونگ : ریه هام هوا رو احساس میکردن جسمم احساس تلاوت میکرد چند وقت گذشته ؟یک هزار سال ؟ دو هزار سال ؟ چقدر
رو به روم یه دختر ترسیده بود اصلا دختر بود ؟ چیزایی که تن داشت هیچ نشونه ای دختر بودنش رو نداشت
هرکی بود فراخونده من بود پس میفهمیدم که کی هست
مانیلا : ازمم جذب کردم بلند شدم که بدوام که سرم به سطح صافی خورد دیدم به تخت سینه اون مومیایی خوردم
این سرعت از کجا آورده بود
الان میخواد منو بخوره ؟! اصولا که زامبیا مغز میخورن پس زامبیه؟
مانیلا : تو چی هستی؟
تهیونگ : تو کسی هستی که زندم کرده پس من چی هستم؟
مانیلا : اما این سوال من بود
متجعب انگار که ازم نامید شده نگاهم کرد فکر کنم میتونم بهش بگم مومیایی جذاب این جذابیش ستودنیه
که سکوت رو شکست
تهیونگ : آموت
مانیلا : آ..آ..موت؟
مغزم به کار انداختم اون گفت آموت ؟؟ آموت همون اهریمن افسانه ای ؟ مگه آموت یه افسانه نبوده
من چه کوفتی زنده کردمم
نگاه پر اعتماد به نفسی بهم انداخت دستم گرفت همون لحظه رنگ چشماش سبز شد به سرعت کوبیده شدیم به سقف به سمت بالا رفتیم از زیر لایه های زمین به سطح رسیدیم دیگه خبری از آبی آسمون نبود یه رنگ قرمز و سبز بود
همون طور که مچ دستم گرفته بود منو کشون کشون راه برد به سمت شهر...
۲.۹k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.