نشان خورشید پارت آخر
الکس: ببخشید تو بحث پدر دختریتون دخالت میکنم ولی آقای مین اجازه میدید هیونگ رو ما ..
یونگی : هرچی لیدر بگه الکس من حرفی ندارم
الکس : بله اقا
یونگی : تو مگه بازم کاری داری ؟
ا،ت : باید عمارتت رو سفید کنم بعد ببرمت خونه شما برو پیش مادر و پدرت تا دو روز دیگه میریم خونه بهم اعتماد کن مین یونگی
یونگی : هوفف دختر اجازه نمیدی آدم بهت نه بگه
ا،ت :میا بامن بیا باید فضا رو برای رفتن آقا آماده کنیم
مادر : ببخشید شما
نمیدونستی چی بگی و چطور به مادر بزرگت بگی تو کی هستی
ا،ت : مادربزرگ من دختر یونگی هستم
مادر : ا،ت تویی ؟
مادربزرگت با دیدنت شروع کرد به گریه کردن و محکم بغلت گرفت هیچکس برگشتم رو باور نمیکرد
ا،ت :ببخشید پدر یه مدت باید پیش شما بمونن ما باید یکم امنیتشون رو ببریم بالا ممنون میشم ازتون
مادر: هوم حتما موفق باشی دخترکم
ا،ت : مرسی مامان جونم
یونگی : قبول کرد نه ؟ من زیاد اینجا نمیمونم
ا،ت : شک نکنید پدر زود همه جا سفید میشه
مرگ هیونگ از هرچیزی برات مهم تربود نبایدمیزاشتی قاتل مادرت بیش از اینها آدم بکشه
ا،ت:ماسه نفر میریم بقیه باید استراحت کنن کار زیاده
نگهبان : ببخشید شماها ؟
ا،ت : بچه چون تو کی هستی که جلوی من رومیگیری من خانم این خونه ام
نگهبان : ببخشید بفرمایید داخل
نفس عمیقی کشیدی و قدم هات رو محکم کردی و داخل اتاق رفتی هیونگ مشغول حساب کتاب کردن بود
مثل همیشه تو جلو ایستادی و با سرفه ایی حواس هیونگ رو به خودت جمع کردی
هیونگ : او اینا کی باشن وایستا ببینم انگار مشخصه
بلند شد واومد سمتتون دست برد روی اتکت رو لباست
هیونگ : لیدر ارشد مین یونگی چطوری ؟
دستش رو برد سمت سینه ات که دستش رو پیچوندی و چسبوندیش به دیوار
ا،ت : دست کثیفت به من نخوره هیونگ بشکنمش ؟ یا دردش رو دوست داری
نگهبان ها دونه دونه میومدن سمتت اما قبل از رسیدن به تو کشته میشدن
ا،ت : هیونگ قبل مرگت نمیخوای چیزی بگی ؟
هیونگ : توهم مثل مادرت خفه میشی دختر توهم به همون اندازه زیبایی و من از آدم های زیبا بدم میاد
ا،ت : اگه زنده باشی
از دست چرخوندیش و پرتش کردی روی زمین و پات رو روی کمرش گذاشتی
ا،ت : دلم نمیخواد دستم به خون کثیفش آلوده بشه
آروم اشاره زدی به دست راستش یار وفادارش
دین : من ؟
ا،ت : اره تو بیا اینجا
دین : بله خانم
ا،ت : بزنش
از ترس رفت عقل و خودش رو چسبوند به دیوار
ا،ت : بهت میگم بزنش ( داد )
بلاخره مرگ هیونگ رو با چشمای خودت دیدی
ا،ت : بسوزونیش اینو خاکسترش رو ببرید برای سالجا
هرچی آدم تو این عمارت هست بیرون کنید
اجوما : منم باید برم ا،ت
ا،ت : من مامورم اجوما ببخشید ولی دیگه نمیتونم نگه تون دارم ممنون از زحماتی که برامون کشیدید
توی یک ساعت کل خونه پاک سازی شد حالا باید زندگی جدیدی توی عمارت برقرار میشد
چند روز بعد :
یونگی : اینجا عمارت منه ؟
ا،ت:همه رو بیرون کردیم فعلا نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم یکم تحمل کنید همه چیز دوباره برمیگرده به روال
قبل و میتونیم کار کنیم
یونگی :لعنتی چی داری که من دائم جذبت میشم دقیقا مثل مادرت همه رو جذب خودش میکرد
ا،ت : واقعا نمیدونم الان باید چی بگم
یونگی : ا،ت مراقب خودت باش من نمیخوام تو رو هم مثل مامانت از دست بدم
ا،ت : شما مراقب باش انقدر خوشگلی دخترا ندزدنت
یونگی : خیلی پر رویی
ا،ت:الکس امشب مهمونمون نمیکنی؟
الکس : مطمئنی؟ دفعه پیش گفتی نمیخورم که
یونگی: الکس تاالان کارداشتیم الان وقت خوشگذرونی
ا،ت بیا خودم میبرمت
ا،ت : نوبت الکس بابا از شما که به ما زیاد رسیده
الکس : امشب میریم پیش مکس
ا،ت : هوووووو بزن بريم من حالم خیلی خوبه
الکس : اینجوری بريم با ضد گلوله ؟
ا،ت : وسایلات تو اتاق بابا هست برو آماده شو
بعد یک ساعت بلاخره آماده شدی و رفتی پایین
یونگی : اوووه خانم چقدر خوشگل شدی شاهزاده
ا،ت : فدای شما قربان
لبخندی لثه ایی تحویلت داد و بازوت رو گرفت و باهم رفتید سمت یه مهمونی خفن و بعد هزاران دردسری که کشیدید قرار بود شب خوبی رو داشته باشید ..
یونگی : هرچی لیدر بگه الکس من حرفی ندارم
الکس : بله اقا
یونگی : تو مگه بازم کاری داری ؟
ا،ت : باید عمارتت رو سفید کنم بعد ببرمت خونه شما برو پیش مادر و پدرت تا دو روز دیگه میریم خونه بهم اعتماد کن مین یونگی
یونگی : هوفف دختر اجازه نمیدی آدم بهت نه بگه
ا،ت :میا بامن بیا باید فضا رو برای رفتن آقا آماده کنیم
مادر : ببخشید شما
نمیدونستی چی بگی و چطور به مادر بزرگت بگی تو کی هستی
ا،ت : مادربزرگ من دختر یونگی هستم
مادر : ا،ت تویی ؟
مادربزرگت با دیدنت شروع کرد به گریه کردن و محکم بغلت گرفت هیچکس برگشتم رو باور نمیکرد
ا،ت :ببخشید پدر یه مدت باید پیش شما بمونن ما باید یکم امنیتشون رو ببریم بالا ممنون میشم ازتون
مادر: هوم حتما موفق باشی دخترکم
ا،ت : مرسی مامان جونم
یونگی : قبول کرد نه ؟ من زیاد اینجا نمیمونم
ا،ت : شک نکنید پدر زود همه جا سفید میشه
مرگ هیونگ از هرچیزی برات مهم تربود نبایدمیزاشتی قاتل مادرت بیش از اینها آدم بکشه
ا،ت:ماسه نفر میریم بقیه باید استراحت کنن کار زیاده
نگهبان : ببخشید شماها ؟
ا،ت : بچه چون تو کی هستی که جلوی من رومیگیری من خانم این خونه ام
نگهبان : ببخشید بفرمایید داخل
نفس عمیقی کشیدی و قدم هات رو محکم کردی و داخل اتاق رفتی هیونگ مشغول حساب کتاب کردن بود
مثل همیشه تو جلو ایستادی و با سرفه ایی حواس هیونگ رو به خودت جمع کردی
هیونگ : او اینا کی باشن وایستا ببینم انگار مشخصه
بلند شد واومد سمتتون دست برد روی اتکت رو لباست
هیونگ : لیدر ارشد مین یونگی چطوری ؟
دستش رو برد سمت سینه ات که دستش رو پیچوندی و چسبوندیش به دیوار
ا،ت : دست کثیفت به من نخوره هیونگ بشکنمش ؟ یا دردش رو دوست داری
نگهبان ها دونه دونه میومدن سمتت اما قبل از رسیدن به تو کشته میشدن
ا،ت : هیونگ قبل مرگت نمیخوای چیزی بگی ؟
هیونگ : توهم مثل مادرت خفه میشی دختر توهم به همون اندازه زیبایی و من از آدم های زیبا بدم میاد
ا،ت : اگه زنده باشی
از دست چرخوندیش و پرتش کردی روی زمین و پات رو روی کمرش گذاشتی
ا،ت : دلم نمیخواد دستم به خون کثیفش آلوده بشه
آروم اشاره زدی به دست راستش یار وفادارش
دین : من ؟
ا،ت : اره تو بیا اینجا
دین : بله خانم
ا،ت : بزنش
از ترس رفت عقل و خودش رو چسبوند به دیوار
ا،ت : بهت میگم بزنش ( داد )
بلاخره مرگ هیونگ رو با چشمای خودت دیدی
ا،ت : بسوزونیش اینو خاکسترش رو ببرید برای سالجا
هرچی آدم تو این عمارت هست بیرون کنید
اجوما : منم باید برم ا،ت
ا،ت : من مامورم اجوما ببخشید ولی دیگه نمیتونم نگه تون دارم ممنون از زحماتی که برامون کشیدید
توی یک ساعت کل خونه پاک سازی شد حالا باید زندگی جدیدی توی عمارت برقرار میشد
چند روز بعد :
یونگی : اینجا عمارت منه ؟
ا،ت:همه رو بیرون کردیم فعلا نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم یکم تحمل کنید همه چیز دوباره برمیگرده به روال
قبل و میتونیم کار کنیم
یونگی :لعنتی چی داری که من دائم جذبت میشم دقیقا مثل مادرت همه رو جذب خودش میکرد
ا،ت : واقعا نمیدونم الان باید چی بگم
یونگی : ا،ت مراقب خودت باش من نمیخوام تو رو هم مثل مامانت از دست بدم
ا،ت : شما مراقب باش انقدر خوشگلی دخترا ندزدنت
یونگی : خیلی پر رویی
ا،ت:الکس امشب مهمونمون نمیکنی؟
الکس : مطمئنی؟ دفعه پیش گفتی نمیخورم که
یونگی: الکس تاالان کارداشتیم الان وقت خوشگذرونی
ا،ت بیا خودم میبرمت
ا،ت : نوبت الکس بابا از شما که به ما زیاد رسیده
الکس : امشب میریم پیش مکس
ا،ت : هوووووو بزن بريم من حالم خیلی خوبه
الکس : اینجوری بريم با ضد گلوله ؟
ا،ت : وسایلات تو اتاق بابا هست برو آماده شو
بعد یک ساعت بلاخره آماده شدی و رفتی پایین
یونگی : اوووه خانم چقدر خوشگل شدی شاهزاده
ا،ت : فدای شما قربان
لبخندی لثه ایی تحویلت داد و بازوت رو گرفت و باهم رفتید سمت یه مهمونی خفن و بعد هزاران دردسری که کشیدید قرار بود شب خوبی رو داشته باشید ..
۱۲.۵k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.