پارت پانزده
اما قبل از اینکه بتونه به قولش عمل کنه مشکلی پیش اومد. این مشکل در محل کار حمید بود و از دعوای حمید با یکی از همکارهای بالا دستش شروع شد که حتی گفته شد می تونه تا حد اخراج ببرش. چشمه سعی می کرد به خودش امیدواری بده که با یک دعوا همچین بلایی سر شوهرش و زندگی شون نمیاد اما انگار حقیقت نداشت. روز بعد حمید اعلام کرد که تا دیر وقت کارش طول می کشه و چون توی هوا تاریکی روستا خیلی ترسناک میشد زن و بچه ش رو به خونه مادر زنش برد.
اونجا برای ناصر عالی بود اما چشمه با اینکه همیشه بودن توی خونه خانواده ش رو دوست داشت اما دلش شور میزد و نمی تونست حرفی بزنه. حمید اخراج نشد اما به شکلی تبعید شد. اون هم به یک منطقه دور از شهر. نمی دونست این مسئله رو چطور به خانواده ش بگه پس اون شب پیششون نرفت و با فکر درگیر خونه یکی از همکارهاش موند و فقط پیامی به چشمه داد که امشب نمی تونه بیاد و به زنگ هاش جواب نداد.
چشمه صبح خیلی نگران بود نه تونست صبحانه بخوره و نه با بقیه افراد خانواده سرگرم فیلم دیدن بشه. چندبار به حمید زنگ زد اما جوابی نداد.
_ خدای من چی شده!
اون تمام مدت منتظر همسرش بود و خانواده هرکاری می کردن حواسش پرت نمیشد. بالاخره پیامی از حمید اومد که گفته بود تو برو خونه تا من بیام. پدرش که احساس کرد با این کار حال چشمه زودتر خوب میشه سریع اون رو به خونه برد. به خونه که رقت حمید منتظرش بود.
_ چرا تلفنت رو جواب نمیدی مردم و زنده شدم؟!
حمید چیزی نگفت و چشمه حواسش جمع شد که جلوی بچه نباید دعوا کنند پس ناصر رو به اتاقش فرستاد و دوباره گفت:
_ معلوم چته؟
_ دیشب با چندتا از مسئول ها صحبت کردم. رفتم دم خونه شون.
_ خوب؟
چند ثانیه بعد وقتی ماجرا رو شنید مدتی طول کشید تا بتونه صحبت کنه.
_ این یعنی چی؟
_ من حتی شما رو شاید نتونم اونجا با خودم ببرم چون اذیت میشین.
چشمه سرش رو به دو طرف تکون داد و روی صندلی نشست.
_ خدای م
اونجا برای ناصر عالی بود اما چشمه با اینکه همیشه بودن توی خونه خانواده ش رو دوست داشت اما دلش شور میزد و نمی تونست حرفی بزنه. حمید اخراج نشد اما به شکلی تبعید شد. اون هم به یک منطقه دور از شهر. نمی دونست این مسئله رو چطور به خانواده ش بگه پس اون شب پیششون نرفت و با فکر درگیر خونه یکی از همکارهاش موند و فقط پیامی به چشمه داد که امشب نمی تونه بیاد و به زنگ هاش جواب نداد.
چشمه صبح خیلی نگران بود نه تونست صبحانه بخوره و نه با بقیه افراد خانواده سرگرم فیلم دیدن بشه. چندبار به حمید زنگ زد اما جوابی نداد.
_ خدای من چی شده!
اون تمام مدت منتظر همسرش بود و خانواده هرکاری می کردن حواسش پرت نمیشد. بالاخره پیامی از حمید اومد که گفته بود تو برو خونه تا من بیام. پدرش که احساس کرد با این کار حال چشمه زودتر خوب میشه سریع اون رو به خونه برد. به خونه که رقت حمید منتظرش بود.
_ چرا تلفنت رو جواب نمیدی مردم و زنده شدم؟!
حمید چیزی نگفت و چشمه حواسش جمع شد که جلوی بچه نباید دعوا کنند پس ناصر رو به اتاقش فرستاد و دوباره گفت:
_ معلوم چته؟
_ دیشب با چندتا از مسئول ها صحبت کردم. رفتم دم خونه شون.
_ خوب؟
چند ثانیه بعد وقتی ماجرا رو شنید مدتی طول کشید تا بتونه صحبت کنه.
_ این یعنی چی؟
_ من حتی شما رو شاید نتونم اونجا با خودم ببرم چون اذیت میشین.
چشمه سرش رو به دو طرف تکون داد و روی صندلی نشست.
_ خدای م
۳۳۴
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.