part17(psycho lover)
از زبان ا/ت
خودمو توی آینه نگاه کردم باورم نمیشد انقد خوشگل شدم
رفتم بیرون از اتاق جونگ کوک پایین منتظرم بود
از زبان کوک
صدای پاهاش رو که شنیدم برگشتم سمتش و با چهره ی پرستیدنیش مواجه شدم
حس بدی اومده بود سراغم انگار دلم نمیخواست بفروشمش...دلم نمیخواست ازش سو استفاده کنم ولی این کار من بود و منم مجبور بودم هر طوری شده اونو بفروشم چون قبلا قولشو داده بودم و حالا باید خوب خودمو برای رفتنش آماده می کردم درسته به عمش قول داده بودم که ازش مراقبتت کنم اما حتی به قولی که دادم عمل نکردم
غرق چهره زیباش بودم کی فکرشو می کرد دختری که پشت لباسای کهنه و قدیمی قایم شده بود به همچین فرشته ای تبدیل بشه؟
با صدای ا/ت به خودم اومدم که گفت: بریم؟
دستشو گرفتم و گفتم : بریم لیدی
از زبان ا/ت
پیاده رفتیم و کل راه دستم توی دست جونگ کوک بود یه جورایی حس خوبی داشتم با اینکه از حسی که داشتم مطمئن نبودم ولی گرفتن دستاش خیلی بهم آرامش میداد
رسیدم به یه باغ که جونگ کوک گفت: شنیده بودم خیلی گل و گیاه دوست داری ...برای خودت برو عشق و حال کن این تو و اینم یه باغ کامل برای خودت هرچقدر میخوای گل بچین و بازی کن
رفتم داخل با دیدن نمای داخل سرجام خشکم زد...فکر نمی کردم مکانی از این قشنگ تر دیده باشم توی کل عمرم کیفمو روی زمین رها کردم و دوییدم سمت گل ها میونشون گم شده بودم که جونگ کوک گفت: ا/ت مراقبت خودت باش
بلند داد زدم: خیالت راحت
شروع کردم به بو کردنشون آفتابی که نورشو به این گل ها هدیه داده بود و با گرماش ارامشو منتقل میکرد قشنگ ترین حسی بود که بهم دست داده بود از ته دل ذوق کرده بودم و بلند بلند می خندیدم فکر نمی کردم یه روزی در این حد خوشحال باشم حتی یادم نمیاد آخرین باری که خندیده بودم کی بود ولی کارینا و جونگ کوک دوتا هدیه بودن که برای من بهشتو همراه خودشون آوردن
خوشحال بودم و می خندیدم که یهو خنده هام به گریه تبدیل شدن
گریه ای از روی خوشحالی که پشتش کلی درد بود
یادآوری رفتار های پدرم بامن ...خواهرام و برادرام ...همه ی افراد اون عمارت فقط باعث میشد خدا رو شکر کنم که به دست جونگ کوک خریده شده بودم
وقتی خانوادم یک لحظه خوشحالی رو برای من نمیخواستن و فقط عذابم میدادن
وقتی به عنوان دختر ارباب مثل یه خدمتکار زندگی می کردم
وقتی کلی شبها توی سرمای اتاقم خوابیدم و مدت ها درد داشتم
اون موقع ها خانوادم درحال خوشگذرونی بودن ..اینا دلایلی هستن که میخوام با جونگ کوک همکاری کنم که انتقامشو بگیره
__________________________________
اهم اهم...خب وقتشه یکم سخت گیری کنم 🙂
هرچند خیلی هم ساده گرفتم ولی ۴۰ تا لایک خیلی نیست درسته؟😕
۴۰ تا لایک ✨
تا اینا کامل نشن خبری از پارت جدید هم نیست 😂
خودمو توی آینه نگاه کردم باورم نمیشد انقد خوشگل شدم
رفتم بیرون از اتاق جونگ کوک پایین منتظرم بود
از زبان کوک
صدای پاهاش رو که شنیدم برگشتم سمتش و با چهره ی پرستیدنیش مواجه شدم
حس بدی اومده بود سراغم انگار دلم نمیخواست بفروشمش...دلم نمیخواست ازش سو استفاده کنم ولی این کار من بود و منم مجبور بودم هر طوری شده اونو بفروشم چون قبلا قولشو داده بودم و حالا باید خوب خودمو برای رفتنش آماده می کردم درسته به عمش قول داده بودم که ازش مراقبتت کنم اما حتی به قولی که دادم عمل نکردم
غرق چهره زیباش بودم کی فکرشو می کرد دختری که پشت لباسای کهنه و قدیمی قایم شده بود به همچین فرشته ای تبدیل بشه؟
با صدای ا/ت به خودم اومدم که گفت: بریم؟
دستشو گرفتم و گفتم : بریم لیدی
از زبان ا/ت
پیاده رفتیم و کل راه دستم توی دست جونگ کوک بود یه جورایی حس خوبی داشتم با اینکه از حسی که داشتم مطمئن نبودم ولی گرفتن دستاش خیلی بهم آرامش میداد
رسیدم به یه باغ که جونگ کوک گفت: شنیده بودم خیلی گل و گیاه دوست داری ...برای خودت برو عشق و حال کن این تو و اینم یه باغ کامل برای خودت هرچقدر میخوای گل بچین و بازی کن
رفتم داخل با دیدن نمای داخل سرجام خشکم زد...فکر نمی کردم مکانی از این قشنگ تر دیده باشم توی کل عمرم کیفمو روی زمین رها کردم و دوییدم سمت گل ها میونشون گم شده بودم که جونگ کوک گفت: ا/ت مراقبت خودت باش
بلند داد زدم: خیالت راحت
شروع کردم به بو کردنشون آفتابی که نورشو به این گل ها هدیه داده بود و با گرماش ارامشو منتقل میکرد قشنگ ترین حسی بود که بهم دست داده بود از ته دل ذوق کرده بودم و بلند بلند می خندیدم فکر نمی کردم یه روزی در این حد خوشحال باشم حتی یادم نمیاد آخرین باری که خندیده بودم کی بود ولی کارینا و جونگ کوک دوتا هدیه بودن که برای من بهشتو همراه خودشون آوردن
خوشحال بودم و می خندیدم که یهو خنده هام به گریه تبدیل شدن
گریه ای از روی خوشحالی که پشتش کلی درد بود
یادآوری رفتار های پدرم بامن ...خواهرام و برادرام ...همه ی افراد اون عمارت فقط باعث میشد خدا رو شکر کنم که به دست جونگ کوک خریده شده بودم
وقتی خانوادم یک لحظه خوشحالی رو برای من نمیخواستن و فقط عذابم میدادن
وقتی به عنوان دختر ارباب مثل یه خدمتکار زندگی می کردم
وقتی کلی شبها توی سرمای اتاقم خوابیدم و مدت ها درد داشتم
اون موقع ها خانوادم درحال خوشگذرونی بودن ..اینا دلایلی هستن که میخوام با جونگ کوک همکاری کنم که انتقامشو بگیره
__________________________________
اهم اهم...خب وقتشه یکم سخت گیری کنم 🙂
هرچند خیلی هم ساده گرفتم ولی ۴۰ تا لایک خیلی نیست درسته؟😕
۴۰ تا لایک ✨
تا اینا کامل نشن خبری از پارت جدید هم نیست 😂
۱۹.۳k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.