داستان : قتل در آن سوی خیابان
داستان : قتل در آن سوی خیابان
پارت اول
رابرت نزدیک ساعت های ۳:۰۰ شب بیدار میشه ، یه لحظه از تو پنجره به خیابون نگاه میکنه و متوجه میشه که یه جسد روی کف خیابان پهن شده رابرت سریع کافشن میپوشه و با عجله از پله ها میره پایین ولی میبینه جسدی در کار نیست ، یعنی رابرت خیالاتی شده ؟ رابرت برمیگرده خونه و میره که بخوابه یکدفعه صدای تلفن میاد ، رابرت تلفن رو برمیداره ، صدای یه دختر هست .بله چی شده ؟
لطفاً کمکم کنید ، کمکت کنم ، آیا حالت خوبه ؟ اسمت چیه ؟ اسم من جودی هست ،
جودی چی شده چی کار میتونم برات کنم ، جودی جیغ زد و تلفن قطع شد ، رابرت که نمی دونست باید چی کار کنه ، رابرت کافشن رو پوشید که بره به پلیس ها بگه ، تو راه که داشت میرفت دوباره اون جسد رو دید ، رفت نزدیک جسد ولی اونجا هیچی نبود حتی یه تیکه خون هم نبود که مثلاً بگیم کسی جسد رو جا به جا میکنه ، رابرت از رفتن پیش پلیس پشیمون میشه ، یادش میاد جودی بهش گفت نباید کسی بفهمه رابرت دوباره بر میگرده خونه ، فردای اون روز آناستازیا زنگ میزنه به رابرت و میگه بیا امشب بازی کنیم ، رابرت بهش میگه چه بازی ، آناستازیا بهش گفت قراره دوستم جودی هم بیاد ، رابرت یه ذره تعجب کرد و به خودش گفت جودی ، البته این میتونه شانسی باشه شاید اون جودی نباشه ، شب شد دقیقا باید ساعت ۱۲:۰۰ شب این بازی رو میکردن رابرت با جودی و آناستازیا سلام کرد و رفتن که بازی کنن بازی ترسناکی بود، از این قرار بود که یه نفرشون باید این بازی شروع میکرد اون باید با شماره ترسناکی تماس میگرفت ، شماره ای که اعداد میکرد اگر به اون زنگ بزنی باهات بازی میکنه ، خوب آناستازیا شروع کرد به زنگ زدن ،
صدای ترسناکی از توی تلفن میومد بهش گفته بود یه توپ پرتاب میکنه باید بره با دوچرخه توپ رو برداره ، آناستازیا توی اون شب سوار دوچرخه میشه و دنبال توپ میگیره بعد چند دقیقا آناستازیا با توپ برمیگرده پیش دوست ها حالا نوبت جودی میشه ، جودی باید با یه اسکیت میرفت یه عروسک قدیمی رو پیدا میکرد یه ساعت گذشت اما جودی برنگشت ،
پارت اول
رابرت نزدیک ساعت های ۳:۰۰ شب بیدار میشه ، یه لحظه از تو پنجره به خیابون نگاه میکنه و متوجه میشه که یه جسد روی کف خیابان پهن شده رابرت سریع کافشن میپوشه و با عجله از پله ها میره پایین ولی میبینه جسدی در کار نیست ، یعنی رابرت خیالاتی شده ؟ رابرت برمیگرده خونه و میره که بخوابه یکدفعه صدای تلفن میاد ، رابرت تلفن رو برمیداره ، صدای یه دختر هست .بله چی شده ؟
لطفاً کمکم کنید ، کمکت کنم ، آیا حالت خوبه ؟ اسمت چیه ؟ اسم من جودی هست ،
جودی چی شده چی کار میتونم برات کنم ، جودی جیغ زد و تلفن قطع شد ، رابرت که نمی دونست باید چی کار کنه ، رابرت کافشن رو پوشید که بره به پلیس ها بگه ، تو راه که داشت میرفت دوباره اون جسد رو دید ، رفت نزدیک جسد ولی اونجا هیچی نبود حتی یه تیکه خون هم نبود که مثلاً بگیم کسی جسد رو جا به جا میکنه ، رابرت از رفتن پیش پلیس پشیمون میشه ، یادش میاد جودی بهش گفت نباید کسی بفهمه رابرت دوباره بر میگرده خونه ، فردای اون روز آناستازیا زنگ میزنه به رابرت و میگه بیا امشب بازی کنیم ، رابرت بهش میگه چه بازی ، آناستازیا بهش گفت قراره دوستم جودی هم بیاد ، رابرت یه ذره تعجب کرد و به خودش گفت جودی ، البته این میتونه شانسی باشه شاید اون جودی نباشه ، شب شد دقیقا باید ساعت ۱۲:۰۰ شب این بازی رو میکردن رابرت با جودی و آناستازیا سلام کرد و رفتن که بازی کنن بازی ترسناکی بود، از این قرار بود که یه نفرشون باید این بازی شروع میکرد اون باید با شماره ترسناکی تماس میگرفت ، شماره ای که اعداد میکرد اگر به اون زنگ بزنی باهات بازی میکنه ، خوب آناستازیا شروع کرد به زنگ زدن ،
صدای ترسناکی از توی تلفن میومد بهش گفته بود یه توپ پرتاب میکنه باید بره با دوچرخه توپ رو برداره ، آناستازیا توی اون شب سوار دوچرخه میشه و دنبال توپ میگیره بعد چند دقیقا آناستازیا با توپ برمیگرده پیش دوست ها حالا نوبت جودی میشه ، جودی باید با یه اسکیت میرفت یه عروسک قدیمی رو پیدا میکرد یه ساعت گذشت اما جودی برنگشت ،
۲۳۹
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.