p: 15
اینکه اون اینطور به فکر راحتیه من بود رو خیلی دوست داشتم و البته این انصاف نبود که اون اینطور به فکرمن باشه و من فقط اذیتش کنم
هانا:نه بریم مشکلی نیست
کوک:جدی میگی
هانا:اوم بدم نمیاد با خانوادت اشنا بشم
لبخندی بهم زد و سری تکون داد
_فقط اگه اونجا مامانم بحث بچگیای منو بازکرد که قطعا میکنه اصلا بهش توجه نکن باشه؟
هانا:چرا؟نکنه از بچگیم دیوونه و شیطون بودی"😀"
کوک:نمیشه یبارر فقط یبارر به حرفم گوش کنی بچه
هانا:اگه تونستم میکردم اما نمیتونم ناتوانمم
***
برای آخرین بار توی آینه نگاهی به خودم کردم و لباسم رو مرتب کردم(اسلاید1)
و از اتاق خارج شدم هیچ صدایی ازش نمیومد فکر میکردم هنوز اماده نشده باشه اما نه اشتباه میکردم با استایل همیشگیش که ادم رو شیفته خودش میکرد روی مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
هانا:چرا نگفتی آماده شدی تا منم یکم زودتر میومدم
با صدام سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخندی زد و گفت
_نمیخواستم هل بشی و بتونی راحت کاراتو انجام بدی
به سمتم اومد و دستشو دور کمرم حلقه و به خودش نزدیکم کرد
کوک:مجبوری همیشه انقد خوشگل باشی
بوسه ای روی گردنم زد
به این رفتاراش عادت نداشتم و عجیب بود برام
کوک: بریم؟
هانا:ب..بریم
کوک:هی فسقل دارم تاکید میکنم به حرفایی که مامانم راجب من میزنه توجهی نکنی
لبخند شیطونی زدم و گفتم
_ببینیم چیا میگه
در خونه توسط خدمتکار باز شد همینکه وارد خونه شدیم یه دختر جوون به استقبالمون اومد نگاهی بهم کرد و با خنده بغلم کرد
مینی:خیلی خیلی خوشبختم عزیزم من مینیم عروس بزرگه
خنده ای ازین رفتارش روی لبم نقش بست و با همون لحن خودش گفتم
_منم خیلی خیلی خوشبختم عزیزم منم هانام احتمالا عروس کوچیکه،نه؟
واقعا بعضی وقتا یه حرفایی میزدم که بعدش خودم تعجب میکردم اخه عروس کوچیکه چی بود من گفتم
مینی:اره اره تو کوچیکه ای
به خانواده ما خوشومدی (خنده)
لبخند صمیمی به لب داشت
هانا:اووو خیلی ممنون ارشد
مینی:ارشد؟اوممم خوشم اومد
بلاخره با مادر و برادرش هم اشنا شدیم
مادرش واقعااا خیلی خوب بود فکر نمیکردم همچین خانواده خوبی داشته باشه واقعا خوش به حالش بود
یه زن داداش شیرین داشت، یه مامان مهربون و البته یه داداش فوق العاده و حامی
کوک:دخترم کجاست مامان؟
دخترش؟؟یعنی چی؟
هانا:نه بریم مشکلی نیست
کوک:جدی میگی
هانا:اوم بدم نمیاد با خانوادت اشنا بشم
لبخندی بهم زد و سری تکون داد
_فقط اگه اونجا مامانم بحث بچگیای منو بازکرد که قطعا میکنه اصلا بهش توجه نکن باشه؟
هانا:چرا؟نکنه از بچگیم دیوونه و شیطون بودی"😀"
کوک:نمیشه یبارر فقط یبارر به حرفم گوش کنی بچه
هانا:اگه تونستم میکردم اما نمیتونم ناتوانمم
***
برای آخرین بار توی آینه نگاهی به خودم کردم و لباسم رو مرتب کردم(اسلاید1)
و از اتاق خارج شدم هیچ صدایی ازش نمیومد فکر میکردم هنوز اماده نشده باشه اما نه اشتباه میکردم با استایل همیشگیش که ادم رو شیفته خودش میکرد روی مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
هانا:چرا نگفتی آماده شدی تا منم یکم زودتر میومدم
با صدام سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخندی زد و گفت
_نمیخواستم هل بشی و بتونی راحت کاراتو انجام بدی
به سمتم اومد و دستشو دور کمرم حلقه و به خودش نزدیکم کرد
کوک:مجبوری همیشه انقد خوشگل باشی
بوسه ای روی گردنم زد
به این رفتاراش عادت نداشتم و عجیب بود برام
کوک: بریم؟
هانا:ب..بریم
کوک:هی فسقل دارم تاکید میکنم به حرفایی که مامانم راجب من میزنه توجهی نکنی
لبخند شیطونی زدم و گفتم
_ببینیم چیا میگه
در خونه توسط خدمتکار باز شد همینکه وارد خونه شدیم یه دختر جوون به استقبالمون اومد نگاهی بهم کرد و با خنده بغلم کرد
مینی:خیلی خیلی خوشبختم عزیزم من مینیم عروس بزرگه
خنده ای ازین رفتارش روی لبم نقش بست و با همون لحن خودش گفتم
_منم خیلی خیلی خوشبختم عزیزم منم هانام احتمالا عروس کوچیکه،نه؟
واقعا بعضی وقتا یه حرفایی میزدم که بعدش خودم تعجب میکردم اخه عروس کوچیکه چی بود من گفتم
مینی:اره اره تو کوچیکه ای
به خانواده ما خوشومدی (خنده)
لبخند صمیمی به لب داشت
هانا:اووو خیلی ممنون ارشد
مینی:ارشد؟اوممم خوشم اومد
بلاخره با مادر و برادرش هم اشنا شدیم
مادرش واقعااا خیلی خوب بود فکر نمیکردم همچین خانواده خوبی داشته باشه واقعا خوش به حالش بود
یه زن داداش شیرین داشت، یه مامان مهربون و البته یه داداش فوق العاده و حامی
کوک:دخترم کجاست مامان؟
دخترش؟؟یعنی چی؟
۸.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.