عشق پری و شیطان
❤️عشق پری و شیطان🖤
part⁵
≡≡≡≡≡
دندان های نیش بلند و خون پریان را به عنوان غذا می خوردند
آنها واقعا ترسناک بودند
سونیا تاحالا شیطانی ندیده بود و از طرفی هم نمی توانست حرف کتاب هارا باور کن زیرا در کتاب ها گفته شده بود الهگان از هر چیزی خبر دارندو این یک نوشته ی غلط بود تنها راه زنده ماندن پناه بردن به شیاطین بود او باید به آنجا می رفت
آبش را بر کیفش گذاشت
کیفش را در دستانش گرفت
چاقو اش را برداشت و موهانی که به رنگ سفیدی و آبی آسمان بود را با یک حرکت برید به موهان درون دستش خیره شد موهانی که از کودکی تا به حال یک بار هم نبریده بود موها که تقریباً تا پایین زانو اش بود مقداری از آن گیاه را بر موهانش گذاشت حالا موهانش به سیاهی کلاغ شدند
اشکی از گوشه چشمانش فرو ریخت مقداری از اسپرهاش را بر تمام بدنش زد تا پوست سفید و زیبایش را نمایش ندهد حالا او یک دختر مو سیاه بود پوستش رنگ گندمی را به خود گرفته بود اما آن چشمان طوسی و زیبایش تغییری نکرده بود آن دماغ خوش فرمش و آن لبای قلوهای اش تغییری نکرده بود به گردن بند خیره شد با اینکه نمیدانست برای چه آن گردبند را دارد ولی حس خوبی به آن گردن بند داشت بعد از مدتی خیره به ماندن به گردن بند شنلش را بر سر کرد
و به سوی آن سرزمین شیاطین حرکت کرد
(فلش بک)
روز به روز دلتنگی برای برادرش بیشتر میشد به سوی خانه درختی می رود در راه پسرکی را دید که به درخت آویزان است وهر لحظه ممکن است از درخت بیفتد
-هی بیا پایین الان میفتی
- تو مواظب خودت باش که پات روی این گیاه است
-منظورت چیه....... جیغ .....گیاه آدمخوار
آن دخترک تا خواست فرار کند توسط آن گیاه گرفتار شد
-ولم کن..... مامانی
آن پسر با دیدن آن دخترک دلش برایش سوخت و به کمکش رفت
-تو کی هستی چطور این همه قدرت داری
-من شیطان هستم اسمم مهم نیست
-جیغ
-ساکت قبلاً من بهت کمک کردم
_باشه ....تو آدم بدی هستی پس چرا نجاتم دادی
-کی گفته بدم
-تو شیطونی شیطونا پریا رو میخورن
-ما پری نمیخوریم ما مثل شما غذا میخوریم تازه کی گفته همه شیطانها بدن اونا هم دل دارن مثل شما
-تو شاخ نداری چرا پوستت سبز نیست چرا دندونات تیز نیست
-نه شاخ ندارم دندونامم شبیه توئه اسمت چیه ؟؟
-سونیا
-من باید برم دیگه
آن دخترک کوچک ۵ ساله به رفتن آن پسر خیره شد
دخترم تا خواست از آن مکان برود یک گردبند را دید حتماً مال ان پسره ولی ان پسر را هیچ وقت ندید سالها گذشت ولی آن گردنبند هنوز در گردن آن دختر بود با اینکه یادش نبود آن پسر یک شیطان است ولی باز هم دوستش داشت و
این بود عشق کودکی سونیا
آن پسر سالها به دنبال آن دختر کوچک بود
۱۵ لایک
part⁵
≡≡≡≡≡
دندان های نیش بلند و خون پریان را به عنوان غذا می خوردند
آنها واقعا ترسناک بودند
سونیا تاحالا شیطانی ندیده بود و از طرفی هم نمی توانست حرف کتاب هارا باور کن زیرا در کتاب ها گفته شده بود الهگان از هر چیزی خبر دارندو این یک نوشته ی غلط بود تنها راه زنده ماندن پناه بردن به شیاطین بود او باید به آنجا می رفت
آبش را بر کیفش گذاشت
کیفش را در دستانش گرفت
چاقو اش را برداشت و موهانی که به رنگ سفیدی و آبی آسمان بود را با یک حرکت برید به موهان درون دستش خیره شد موهانی که از کودکی تا به حال یک بار هم نبریده بود موها که تقریباً تا پایین زانو اش بود مقداری از آن گیاه را بر موهانش گذاشت حالا موهانش به سیاهی کلاغ شدند
اشکی از گوشه چشمانش فرو ریخت مقداری از اسپرهاش را بر تمام بدنش زد تا پوست سفید و زیبایش را نمایش ندهد حالا او یک دختر مو سیاه بود پوستش رنگ گندمی را به خود گرفته بود اما آن چشمان طوسی و زیبایش تغییری نکرده بود آن دماغ خوش فرمش و آن لبای قلوهای اش تغییری نکرده بود به گردن بند خیره شد با اینکه نمیدانست برای چه آن گردبند را دارد ولی حس خوبی به آن گردن بند داشت بعد از مدتی خیره به ماندن به گردن بند شنلش را بر سر کرد
و به سوی آن سرزمین شیاطین حرکت کرد
(فلش بک)
روز به روز دلتنگی برای برادرش بیشتر میشد به سوی خانه درختی می رود در راه پسرکی را دید که به درخت آویزان است وهر لحظه ممکن است از درخت بیفتد
-هی بیا پایین الان میفتی
- تو مواظب خودت باش که پات روی این گیاه است
-منظورت چیه....... جیغ .....گیاه آدمخوار
آن دخترک تا خواست فرار کند توسط آن گیاه گرفتار شد
-ولم کن..... مامانی
آن پسر با دیدن آن دخترک دلش برایش سوخت و به کمکش رفت
-تو کی هستی چطور این همه قدرت داری
-من شیطان هستم اسمم مهم نیست
-جیغ
-ساکت قبلاً من بهت کمک کردم
_باشه ....تو آدم بدی هستی پس چرا نجاتم دادی
-کی گفته بدم
-تو شیطونی شیطونا پریا رو میخورن
-ما پری نمیخوریم ما مثل شما غذا میخوریم تازه کی گفته همه شیطانها بدن اونا هم دل دارن مثل شما
-تو شاخ نداری چرا پوستت سبز نیست چرا دندونات تیز نیست
-نه شاخ ندارم دندونامم شبیه توئه اسمت چیه ؟؟
-سونیا
-من باید برم دیگه
آن دخترک کوچک ۵ ساله به رفتن آن پسر خیره شد
دخترم تا خواست از آن مکان برود یک گردبند را دید حتماً مال ان پسره ولی ان پسر را هیچ وقت ندید سالها گذشت ولی آن گردنبند هنوز در گردن آن دختر بود با اینکه یادش نبود آن پسر یک شیطان است ولی باز هم دوستش داشت و
این بود عشق کودکی سونیا
آن پسر سالها به دنبال آن دختر کوچک بود
۱۵ لایک
۴۱۵
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.