..من اونو نمیشناسم نامجون چرا باور نمیکنی خسته شدم انقدر
_..من اونو نمیشناسم نامجون چرا باور نمیکنی خسته شدم انقدر این سوالو هربار پرسیدی..
×باشه باشه،،،بگیر بخواب فردا باید زود بیدارشی بیب
_همم اکی
(فردا شب)
لباس باز و سیاه رنگمو تنم کردم؛ترکیب رنگ سیاه لباس و پوسته سبزم بینظیر شده بور متمئن بودم که امشب همه ی نگا ها رومن قرار باشه
عطر مخصوصمو زدم که اجوما در زدو اومد تو..
*دخترم اماده ای
_اهم امادم،،همه اونجان؟
*بله
_خوبه،،اجوما سوهو رو میسپارم دستت
*نگران نباش
_ممنون(لبخند)و..اون کارو برام انجام میدی دیگه نه؟
*..ب..باشه انجامش میدم
_ممنون
بعد تموم شدن حرفم دره اتاقو باز کردمو رفتم بیرون
درحالی که داشتم از پله ها میومدم پایین همه ی نگاها روم بود؛بین اون همه نگا میتونستم نگاهای حرصی و سنگین یونگی رو هم ببینم
رسیدم به پله اخر،،ازکنارش رد شدم،عطره سردش رو وارده بینیم کردم..چرا دروغ...مثل چی دلتنگ بغله گرمش عطره تنش شده بودم..
به خودم اومد دیدم رسیدم به نامجون دستشو گذاشت دوره کمرم و کوتاه لب*شو گذاشت روی لب*م...
مهمونی شروع شده بود درحالی که نامجون داشت درمورده پیشرفت و بزرگی باندش پز میداد من اروم شراب توی لیوان دستم رو مینوشیدم...
حالا که همه سرشوم گرمه وخته دست به کار شم..
شراب توی لیوان نامجون تموم شده بود..
از اونجایی که قبلن با اجوما جورشده بودم..با دستم علامت زدم که برای نامجون لیوانه پر بیاره...اما یه لیوان شراب معمولی نه...شراب با چاشنی از سم..
اجوما نزدیک شدو لیوانو گذاشت جولوی نام
بعد از دور شدنش لیوانمو بلد کردمو لب زدم
_بخوریم؟...
بهم نگا کردو گفت
×البته بیب...
یه نفس کله شرابو خورد..
لبخنده رضایت بخشمو زدمو کمی از لیوانمو سرکشیدم...
حوصم سر رفته بود میدونستم نام نمیزاره کنارش جم بخورم پس تصمیم گرفتم کاری کنم..
لیوانمو انداختم روی لباسم
_وای شت..اه.
×عشقم چیشد
_عام هیچی فقط لباسم کثیف شد بهتره برم تمیزش کنم
×اوکی برو
با لبخندی جمع حوصله سربشونو ترک کردم
میخاستم برم دستشوی که بازوم توست کسی کشیده شدو منو محکم باخودش کشون کشون برد طبقه ی پایین
_هوشش،داری چیکارمیکنی
پرتم کرد سمت دیوارو دستشو گذاشت روی گلوم
یونگی بود!!
میتونستم ازچشماش خشمو حرصی بودنو بیینم،انقدر گلومو محکم گرفته بود که حس میکردم میخاد خفم کنه..
پارت ۱۸
کامنت زیاد میخاممممممممممممممم
دیر میزارم بعدی رو
×باشه باشه،،،بگیر بخواب فردا باید زود بیدارشی بیب
_همم اکی
(فردا شب)
لباس باز و سیاه رنگمو تنم کردم؛ترکیب رنگ سیاه لباس و پوسته سبزم بینظیر شده بور متمئن بودم که امشب همه ی نگا ها رومن قرار باشه
عطر مخصوصمو زدم که اجوما در زدو اومد تو..
*دخترم اماده ای
_اهم امادم،،همه اونجان؟
*بله
_خوبه،،اجوما سوهو رو میسپارم دستت
*نگران نباش
_ممنون(لبخند)و..اون کارو برام انجام میدی دیگه نه؟
*..ب..باشه انجامش میدم
_ممنون
بعد تموم شدن حرفم دره اتاقو باز کردمو رفتم بیرون
درحالی که داشتم از پله ها میومدم پایین همه ی نگاها روم بود؛بین اون همه نگا میتونستم نگاهای حرصی و سنگین یونگی رو هم ببینم
رسیدم به پله اخر،،ازکنارش رد شدم،عطره سردش رو وارده بینیم کردم..چرا دروغ...مثل چی دلتنگ بغله گرمش عطره تنش شده بودم..
به خودم اومد دیدم رسیدم به نامجون دستشو گذاشت دوره کمرم و کوتاه لب*شو گذاشت روی لب*م...
مهمونی شروع شده بود درحالی که نامجون داشت درمورده پیشرفت و بزرگی باندش پز میداد من اروم شراب توی لیوان دستم رو مینوشیدم...
حالا که همه سرشوم گرمه وخته دست به کار شم..
شراب توی لیوان نامجون تموم شده بود..
از اونجایی که قبلن با اجوما جورشده بودم..با دستم علامت زدم که برای نامجون لیوانه پر بیاره...اما یه لیوان شراب معمولی نه...شراب با چاشنی از سم..
اجوما نزدیک شدو لیوانو گذاشت جولوی نام
بعد از دور شدنش لیوانمو بلد کردمو لب زدم
_بخوریم؟...
بهم نگا کردو گفت
×البته بیب...
یه نفس کله شرابو خورد..
لبخنده رضایت بخشمو زدمو کمی از لیوانمو سرکشیدم...
حوصم سر رفته بود میدونستم نام نمیزاره کنارش جم بخورم پس تصمیم گرفتم کاری کنم..
لیوانمو انداختم روی لباسم
_وای شت..اه.
×عشقم چیشد
_عام هیچی فقط لباسم کثیف شد بهتره برم تمیزش کنم
×اوکی برو
با لبخندی جمع حوصله سربشونو ترک کردم
میخاستم برم دستشوی که بازوم توست کسی کشیده شدو منو محکم باخودش کشون کشون برد طبقه ی پایین
_هوشش،داری چیکارمیکنی
پرتم کرد سمت دیوارو دستشو گذاشت روی گلوم
یونگی بود!!
میتونستم ازچشماش خشمو حرصی بودنو بیینم،انقدر گلومو محکم گرفته بود که حس میکردم میخاد خفم کنه..
پارت ۱۸
کامنت زیاد میخاممممممممممممممم
دیر میزارم بعدی رو
۳.۱k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.