/ Turn hate into love / p.۲ /
نشستم رو تختم. همین طور که بهش فکر میکردم خوابم برد.
صبح باصدای مامانم بلند شدم و وسایلام رو جمع کردم. بابام من رو با ماشین به اونجا برد تقریبا عصر رسیدیم. عمه ام درو باز کرد و منو بغل کرد چون ما زیاد همدیگه رو نمیبینیم. بابام سراغ پسرای عمم رو گرفت اونا برای دیدن دوستاشون رفته بودن یه شهر دیگه. تو دلم خداروشکر گفتم. بعد از اینکه بابام یه چایی خورد، با هم خداحافظی کردیم و اون رفت چون شب ساعت 11 پرواز داشتن.
بعد از احوال پرسی با عمه هام و مادربزرگ و پدربزرگ به اتاق مخصوص خودم رفتم، تقریبا اتاق بزرگی دارم چون من تنها نوه دختر خانوادم. البته بودم. تا همین دو سال پیش. بعدش یه دخترعمه کوچولو گیرم اومد و من اصلا ازش خوشم نمیاد چون بعد از اون توجه ها روی اونه. شاید چون بچست! نمیدونم. اصلا ولش کن....
یه ذره خوابیدم.
چشمامو باز کردم دیدم ساعت 10 شبه، بقیه داشتن شام میخوردن اما من گشنم نبود. دلم بستنی میخواست. یه لباس گشاد مشکی پوشیدم ( عکسش میزارم) و رفتم بیرون.
داشتم به سمت سوپری میرفتم و حواسم به گوشیم بود. یه دفعه با یه دختر برخورد کردم. کیفش افتاد. برش داشتم و خواستم بهش بدم.
ا.ت: اوه.... ببخشید ندیدمتو.....
قیافش خیلی آشنا بود.
دختره: اشکالی نداره.... ا.تتتتت تویی خیلی وقته ندیدمت!
ا.ت: سوجییییی؟ تویی دختر نشناختمت چقد خوشگل شدی!
سوجی: یعنی قبلا خوشگل نبودم؟؟؟
ا.ت: چرااا منظورم اینه خوشگل بودی خوشگل تر شدی.
سوجی: خب پس... حالا ولش کن خودت خوبی؟ آخرین باری که همدیگه رو دیدیم سال دوم دبیرستان بودیم. یادمه مجبور شدی بخاطر کار پدر و مادرت بری سئول!
ا.ت: آره.. اون موقع خیلی گریه کردم ولی عادت کردم دیگه. اونجا یه دوست خوب پیدا کردم البته به پای تو نمیرسه ها ولی بعدا بهت معرفیش میکنم
سوجی: که اینطور ( با خنده ) حالا بریم با هم یچیزی بخوریم و حرف بزنیم. نظرت؟
ا.ت: اره خوبه، انقد دلم برات تنگ شده نمیتونم برای یه موقع دیگه صبر کنم پس همین الان بریم:)
سوجی: حداقل به یکی پیام بده با منی نگرانت نشن.
ا.ت: اوکی بریم
صبح باصدای مامانم بلند شدم و وسایلام رو جمع کردم. بابام من رو با ماشین به اونجا برد تقریبا عصر رسیدیم. عمه ام درو باز کرد و منو بغل کرد چون ما زیاد همدیگه رو نمیبینیم. بابام سراغ پسرای عمم رو گرفت اونا برای دیدن دوستاشون رفته بودن یه شهر دیگه. تو دلم خداروشکر گفتم. بعد از اینکه بابام یه چایی خورد، با هم خداحافظی کردیم و اون رفت چون شب ساعت 11 پرواز داشتن.
بعد از احوال پرسی با عمه هام و مادربزرگ و پدربزرگ به اتاق مخصوص خودم رفتم، تقریبا اتاق بزرگی دارم چون من تنها نوه دختر خانوادم. البته بودم. تا همین دو سال پیش. بعدش یه دخترعمه کوچولو گیرم اومد و من اصلا ازش خوشم نمیاد چون بعد از اون توجه ها روی اونه. شاید چون بچست! نمیدونم. اصلا ولش کن....
یه ذره خوابیدم.
چشمامو باز کردم دیدم ساعت 10 شبه، بقیه داشتن شام میخوردن اما من گشنم نبود. دلم بستنی میخواست. یه لباس گشاد مشکی پوشیدم ( عکسش میزارم) و رفتم بیرون.
داشتم به سمت سوپری میرفتم و حواسم به گوشیم بود. یه دفعه با یه دختر برخورد کردم. کیفش افتاد. برش داشتم و خواستم بهش بدم.
ا.ت: اوه.... ببخشید ندیدمتو.....
قیافش خیلی آشنا بود.
دختره: اشکالی نداره.... ا.تتتتت تویی خیلی وقته ندیدمت!
ا.ت: سوجییییی؟ تویی دختر نشناختمت چقد خوشگل شدی!
سوجی: یعنی قبلا خوشگل نبودم؟؟؟
ا.ت: چرااا منظورم اینه خوشگل بودی خوشگل تر شدی.
سوجی: خب پس... حالا ولش کن خودت خوبی؟ آخرین باری که همدیگه رو دیدیم سال دوم دبیرستان بودیم. یادمه مجبور شدی بخاطر کار پدر و مادرت بری سئول!
ا.ت: آره.. اون موقع خیلی گریه کردم ولی عادت کردم دیگه. اونجا یه دوست خوب پیدا کردم البته به پای تو نمیرسه ها ولی بعدا بهت معرفیش میکنم
سوجی: که اینطور ( با خنده ) حالا بریم با هم یچیزی بخوریم و حرف بزنیم. نظرت؟
ا.ت: اره خوبه، انقد دلم برات تنگ شده نمیتونم برای یه موقع دیگه صبر کنم پس همین الان بریم:)
سوجی: حداقل به یکی پیام بده با منی نگرانت نشن.
ا.ت: اوکی بریم
۳.۶k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.