❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏𝟎❦
نیم ساعتی گذشت که به عموی مغرورم رفتیم و حاضر شدیم تا برای شام بریم بیرون
رفتم اتاقمو و از بین لباسایی که از کره اورده بودم
یه تیشرت لانگ سفید با شلوارک جین که به رون های پر سفیدم نمیرسید پوشیدم موهای بلندمو تیغ ماهی بستم و یه خط چشم نازک و دخترونه کشیدم
برق لب توت فرنگی و زدم و در آخر
عطری که از تولدم هدیه مامان بود و روهم زدم که بوی دیونه کننده اش همجا رو برداشت
گوشیمو برداشتم و از اتاقم امدم بیرون و رفتم طبقه پایین که غیر از هانا کسی نبود
با دیدم لبخندی زد و هانا"خوشگل شدی البته همیشه هستی"
منم لبخندی زدم و "خیلی ممنون توهم خوشگل شدی"
رفتم روی مبل یه نفره یکم دورتر از هانا نشستم
طولی نکشید که دوباره صداش توجهمو جلب کرد
هانا"کره چطوریه؟آخه خیلی دوست دارم کشوره خودمو ببینم"
با حرفش تعجب کردم هانا مگه تایلندی نیست
یونا"مگه شما تایلندی نیستید؟"
لبخند غمگینی زد و سری تکون داد هانا" نه زمانی شش سالم بود مادر و پدرم توی یه تصادف مردم منم همرا خالم امدم تایلند چون شوهرش اینجا بود
چند سالی گذشت که بزرگ شدم و با جیمین آشنا شدم فهمیدم اونم وقتی بچه بوده امده تایلند، اما هنوز کره نرفتم"
یونا" اه ببخشید ناراحتت کردم برای مادر و پدرت متاسفم"
به طرف لبخند دل گرمی زد" نه عزیزم گذشته ها گذشته عادت کردم، راستی میتونی باهام راحت باشی منم دوستی ندارم"
خنده ای کردم و" حتما "
با آمدن مامان و بابا مغرور خان دیگه وقت حرف زدن نشد از جام بلند شدم که نگاه جیمین رو روی خودم حس کردم
جوری بهم خیره بود انگار جن دیده
سمت ماشین ها رفتیم خواستم سوار ماشین خودمون بشم که با صدای هانا متوقف شدم
هانا"یونا بیا پیش من"
نگاه متعجبی بهش کردم که دوباره گفت
هانا" بدو بیا منتظر کارت دعوتی"
در ماشین و بستم و سمت ماشین جیمین که جلوی ماشین ما بود رفتم و صندلی عقب نشستم
یکمی معذب بودم اما سعی کردم اصلا به جلو نگاه نکنم
رفتم اتاقمو و از بین لباسایی که از کره اورده بودم
یه تیشرت لانگ سفید با شلوارک جین که به رون های پر سفیدم نمیرسید پوشیدم موهای بلندمو تیغ ماهی بستم و یه خط چشم نازک و دخترونه کشیدم
برق لب توت فرنگی و زدم و در آخر
عطری که از تولدم هدیه مامان بود و روهم زدم که بوی دیونه کننده اش همجا رو برداشت
گوشیمو برداشتم و از اتاقم امدم بیرون و رفتم طبقه پایین که غیر از هانا کسی نبود
با دیدم لبخندی زد و هانا"خوشگل شدی البته همیشه هستی"
منم لبخندی زدم و "خیلی ممنون توهم خوشگل شدی"
رفتم روی مبل یه نفره یکم دورتر از هانا نشستم
طولی نکشید که دوباره صداش توجهمو جلب کرد
هانا"کره چطوریه؟آخه خیلی دوست دارم کشوره خودمو ببینم"
با حرفش تعجب کردم هانا مگه تایلندی نیست
یونا"مگه شما تایلندی نیستید؟"
لبخند غمگینی زد و سری تکون داد هانا" نه زمانی شش سالم بود مادر و پدرم توی یه تصادف مردم منم همرا خالم امدم تایلند چون شوهرش اینجا بود
چند سالی گذشت که بزرگ شدم و با جیمین آشنا شدم فهمیدم اونم وقتی بچه بوده امده تایلند، اما هنوز کره نرفتم"
یونا" اه ببخشید ناراحتت کردم برای مادر و پدرت متاسفم"
به طرف لبخند دل گرمی زد" نه عزیزم گذشته ها گذشته عادت کردم، راستی میتونی باهام راحت باشی منم دوستی ندارم"
خنده ای کردم و" حتما "
با آمدن مامان و بابا مغرور خان دیگه وقت حرف زدن نشد از جام بلند شدم که نگاه جیمین رو روی خودم حس کردم
جوری بهم خیره بود انگار جن دیده
سمت ماشین ها رفتیم خواستم سوار ماشین خودمون بشم که با صدای هانا متوقف شدم
هانا"یونا بیا پیش من"
نگاه متعجبی بهش کردم که دوباره گفت
هانا" بدو بیا منتظر کارت دعوتی"
در ماشین و بستم و سمت ماشین جیمین که جلوی ماشین ما بود رفتم و صندلی عقب نشستم
یکمی معذب بودم اما سعی کردم اصلا به جلو نگاه نکنم
۴۷.۵k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.