پارت سوم شوالیه های پنهان
پارت سوم شوالیه های پنهان
________________________________________________________________________
وقتی دیدم خیلی زیادی دارن میخندن جهتمو عوض کردم و تو گوش هردوشون زدم و گفتم : هوی اصلا خوشم نمیاد که کسی بهم بخنده
یکی از اونا با عصبانیت گفت : چه غلطی کرددییییی؟؟؟ اصن میدونی مننن کیمممم؟؟؟
اون یکی گفت : آروم باش لوکاس....
به فکر فرو رفتم ، احساس میکنم اسم لوکاس رو یه جا شنیده بودم ... گفتم : خب اینا به کنار یه بار دیگه ببینم دارین دعوا میکنین میگم ابولفضل بزنه به کمرتون
ن.و: گفتم یکم خنده دارش کنم /=
لوکاس گفت : درسته که قدم کوتاهه ولی سنم از توی عو*ضی بیشتره!
اون یکی تو گوش لوکاس یه حرفی زد و لوکاس خفه خون گرفت و باعث خوشحالیم شد چون خیلی زر میزد.
بدون اینکه حرفی بزنم سرمو پایین انداختم و به اتاقم رفتم . از اونموقع خوابم نبرد برای همین دفتر خاطراتم رو برداشتم ..
و نوشتم : اولین روزم در توکیو بود اینجا خیلی زیباتر از اون کشور قبلیمه مردمای خوبی داره و همشون مهربونن ، فقط دوروزه که از مرگ خانوادم میگذره و خوشحالم که مردن .
دفترمو بستم و به جاش چنتا کتاب از چمدونم برداشتم و تا تهشون خوندم.
صبح شد ، پیشخدمتی اومد و در زد و گفت : بانوی من وقت صبحانست
من هم که بیدار بودم با صدای خسته گفتم : باشه الان میام
_________________________________________________________________________
پایان پارت سوم
شبتون خوووش
________________________________________________________________________
وقتی دیدم خیلی زیادی دارن میخندن جهتمو عوض کردم و تو گوش هردوشون زدم و گفتم : هوی اصلا خوشم نمیاد که کسی بهم بخنده
یکی از اونا با عصبانیت گفت : چه غلطی کرددییییی؟؟؟ اصن میدونی مننن کیمممم؟؟؟
اون یکی گفت : آروم باش لوکاس....
به فکر فرو رفتم ، احساس میکنم اسم لوکاس رو یه جا شنیده بودم ... گفتم : خب اینا به کنار یه بار دیگه ببینم دارین دعوا میکنین میگم ابولفضل بزنه به کمرتون
ن.و: گفتم یکم خنده دارش کنم /=
لوکاس گفت : درسته که قدم کوتاهه ولی سنم از توی عو*ضی بیشتره!
اون یکی تو گوش لوکاس یه حرفی زد و لوکاس خفه خون گرفت و باعث خوشحالیم شد چون خیلی زر میزد.
بدون اینکه حرفی بزنم سرمو پایین انداختم و به اتاقم رفتم . از اونموقع خوابم نبرد برای همین دفتر خاطراتم رو برداشتم ..
و نوشتم : اولین روزم در توکیو بود اینجا خیلی زیباتر از اون کشور قبلیمه مردمای خوبی داره و همشون مهربونن ، فقط دوروزه که از مرگ خانوادم میگذره و خوشحالم که مردن .
دفترمو بستم و به جاش چنتا کتاب از چمدونم برداشتم و تا تهشون خوندم.
صبح شد ، پیشخدمتی اومد و در زد و گفت : بانوی من وقت صبحانست
من هم که بیدار بودم با صدای خسته گفتم : باشه الان میام
_________________________________________________________________________
پایان پارت سوم
شبتون خوووش
۸.۰k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.