گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت21
از زبان دازای] °
با تردید سمت ـه اتاق ـه اکوتاگاوا رفتم ـو با مکث در زدم.
وقتی گفت که "بیا تو"، درو باز کردم ـو داخل ـه اتاق رفتم.
سمتم برگشت که گفتم: صب بخیر اکو، میخواستم بگم... میخواستم بگم بابت دیروز معذرت میخوام و اینکه...
سرمو بالا اوردم ـو ادامه دادم: و اینکه...!
با حرفی که زد حرفم نصفه نیمه موند: اینکه میخوای دوباره به دنیای انسانا برگردی، درست نمیگم؟! "
سرمو پایین انداختم ـو سری تکون دادم که گفت: واقعا چرا همچین تصمیمی گرفتی؟ بنظرت اگه به دنیای ادما بری میتونی دوباره برگردی پیشش؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم ـو گفتم: نه فقط... فقط خیلی وقته که اونجا نرفتم.
سمتم اومد ـو گفت: به این فک کردی که کی قراره مدیریت اینجا رو بدست بگیره؟ اگه تو بری همچی بهم میریزه.
سری تکون دادم ـو گفتم: ولی زود برمیگردم هیچ اتفاقی نمیوفته، تازه تو ـو رامپو ـو همچنین اتسوشی هستین میتونین همچیو...
دستشو رو شونه ـم گذاشت ـو گفت: تو نگران نباش منو رامپو ـو اتسوشی هستیم تو میتونی بری.
کمی تعجب کردم ولی کمی بعد لبخندی روی لبم نشست، دستمو رو دستش گذاشتم ـو گفتم: ازت ممنونم اکو"
با استفاده از توانایی ـش یه دریچه ی تلپورت باز کرد ـو گفت: عصر برت میگردونم.
سمت ـه دریچه رفتم ولی ازش عبور نکردم.
سمت ـه اکو برگشتم ـو گفتم: خیلی ازت ممنونم اکو! "
سری تکون داد که از دریچه گذشتم ـو بعداز مدت ها به دنیای انسانا رفتم، توکیو!!
خوب اطراف ـمو زیر نظرم گرفتم ـو نگاهشون کردم، با ذوق سمت ـه یه مغازه دوییدم ـو به شیشه ـش چسبیدم ـو با چشمای برقی ـو دهن ـه باز به داخل مغازه نگاه کردم.
یه مغازه ی شیرینی فروشی.
داخل رفتم که زنگوله ی در به صدا در اومد.
لبخندی زدم که یه مرد ـه جوون با لبخند گفت: خوش اومدین! میتونم کمکتون کنم؟
سری تکون دادم ـو کمی به ادای احترام خم شدم، دوباره صاف وایسادم ـو گفتم: بله لطفا کمی از اون شیرینی های شکلاتی بهم بدید.
سری تکون داد ـو گفت: لطفا روی اون صندلی منتظر بمونید الان براتون میارم.
بدون ـه توجه به حرف ـش، به کارش که داشت شکلاتو داخل یه بسته ی کوچیک میذاشت نگاه کردم.
بعداز چند دقیقه سمتم برگشت ـو بسته ـرو سمتم گرفت که از دستش گرفتم ـو با ذوق بهش زل زدم.
مرد خنده ای کرد ـو گفت: اولین بارتونه شیرینی میخورین؟ "
دیدمو از شیرینیا گرفتم ـو سرمو به جهت مخالف تکون دادم ـو گفتم: نه اولین بارم نیست ولی خیلی وقت بود که از این شیرینیا نخورده بودم. "
پول ـه شیرینیارو دادم ـو سمت ـه درب ـه خروجی رفتم ـو قبل از خارج شدن گفتم: خیلی ازتون ممنونم، فعلا."
_ فعلا!
از مغازه خارج شدم ـو دستمو داخل ـه کیسه ی شیرینیا کردم ـو یدونه از اونا رو برداشتم ـو خوردم.
شیرینی ـه شکلاتی معرکه ـس!!
با دیدن ـه یه دستفروش ـه کرپ، سمتش رفتم ـو یه دونه کرپ گرفتم.
با ذوق ـه بچگونه ای بهش زل زدم ـو یه گاز ازش زدم ـو با دهن ـه پر گفتم: خوشمزشت!!
زن لبخندی زد ـو گفت: خوشحالم خوشت اومده.
سری تکون دادم ـو پولشو دادم ـو از دستفروش دور شدم.
همونطور که داشتم کرپ میخوردم به مغازه ها ـو خونواده ها نگا میکردم.
دست از خوردن کشیدم ـو وایسادم، به کرپ نگاه کردم.
چویا هم یه انسانه ولی تابحال به دنیای انسانا نیومده، چون اگه همچین اتفاقی میوفتاد از بیرون ـو خوناشاما... هیچ ترسی نداشت.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت21
از زبان دازای] °
با تردید سمت ـه اتاق ـه اکوتاگاوا رفتم ـو با مکث در زدم.
وقتی گفت که "بیا تو"، درو باز کردم ـو داخل ـه اتاق رفتم.
سمتم برگشت که گفتم: صب بخیر اکو، میخواستم بگم... میخواستم بگم بابت دیروز معذرت میخوام و اینکه...
سرمو بالا اوردم ـو ادامه دادم: و اینکه...!
با حرفی که زد حرفم نصفه نیمه موند: اینکه میخوای دوباره به دنیای انسانا برگردی، درست نمیگم؟! "
سرمو پایین انداختم ـو سری تکون دادم که گفت: واقعا چرا همچین تصمیمی گرفتی؟ بنظرت اگه به دنیای ادما بری میتونی دوباره برگردی پیشش؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم ـو گفتم: نه فقط... فقط خیلی وقته که اونجا نرفتم.
سمتم اومد ـو گفت: به این فک کردی که کی قراره مدیریت اینجا رو بدست بگیره؟ اگه تو بری همچی بهم میریزه.
سری تکون دادم ـو گفتم: ولی زود برمیگردم هیچ اتفاقی نمیوفته، تازه تو ـو رامپو ـو همچنین اتسوشی هستین میتونین همچیو...
دستشو رو شونه ـم گذاشت ـو گفت: تو نگران نباش منو رامپو ـو اتسوشی هستیم تو میتونی بری.
کمی تعجب کردم ولی کمی بعد لبخندی روی لبم نشست، دستمو رو دستش گذاشتم ـو گفتم: ازت ممنونم اکو"
با استفاده از توانایی ـش یه دریچه ی تلپورت باز کرد ـو گفت: عصر برت میگردونم.
سمت ـه دریچه رفتم ولی ازش عبور نکردم.
سمت ـه اکو برگشتم ـو گفتم: خیلی ازت ممنونم اکو! "
سری تکون داد که از دریچه گذشتم ـو بعداز مدت ها به دنیای انسانا رفتم، توکیو!!
خوب اطراف ـمو زیر نظرم گرفتم ـو نگاهشون کردم، با ذوق سمت ـه یه مغازه دوییدم ـو به شیشه ـش چسبیدم ـو با چشمای برقی ـو دهن ـه باز به داخل مغازه نگاه کردم.
یه مغازه ی شیرینی فروشی.
داخل رفتم که زنگوله ی در به صدا در اومد.
لبخندی زدم که یه مرد ـه جوون با لبخند گفت: خوش اومدین! میتونم کمکتون کنم؟
سری تکون دادم ـو کمی به ادای احترام خم شدم، دوباره صاف وایسادم ـو گفتم: بله لطفا کمی از اون شیرینی های شکلاتی بهم بدید.
سری تکون داد ـو گفت: لطفا روی اون صندلی منتظر بمونید الان براتون میارم.
بدون ـه توجه به حرف ـش، به کارش که داشت شکلاتو داخل یه بسته ی کوچیک میذاشت نگاه کردم.
بعداز چند دقیقه سمتم برگشت ـو بسته ـرو سمتم گرفت که از دستش گرفتم ـو با ذوق بهش زل زدم.
مرد خنده ای کرد ـو گفت: اولین بارتونه شیرینی میخورین؟ "
دیدمو از شیرینیا گرفتم ـو سرمو به جهت مخالف تکون دادم ـو گفتم: نه اولین بارم نیست ولی خیلی وقت بود که از این شیرینیا نخورده بودم. "
پول ـه شیرینیارو دادم ـو سمت ـه درب ـه خروجی رفتم ـو قبل از خارج شدن گفتم: خیلی ازتون ممنونم، فعلا."
_ فعلا!
از مغازه خارج شدم ـو دستمو داخل ـه کیسه ی شیرینیا کردم ـو یدونه از اونا رو برداشتم ـو خوردم.
شیرینی ـه شکلاتی معرکه ـس!!
با دیدن ـه یه دستفروش ـه کرپ، سمتش رفتم ـو یه دونه کرپ گرفتم.
با ذوق ـه بچگونه ای بهش زل زدم ـو یه گاز ازش زدم ـو با دهن ـه پر گفتم: خوشمزشت!!
زن لبخندی زد ـو گفت: خوشحالم خوشت اومده.
سری تکون دادم ـو پولشو دادم ـو از دستفروش دور شدم.
همونطور که داشتم کرپ میخوردم به مغازه ها ـو خونواده ها نگا میکردم.
دست از خوردن کشیدم ـو وایسادم، به کرپ نگاه کردم.
چویا هم یه انسانه ولی تابحال به دنیای انسانا نیومده، چون اگه همچین اتفاقی میوفتاد از بیرون ـو خوناشاما... هیچ ترسی نداشت.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۱۱.۲k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.