چند پارتی
چند پارتی
part:7
با سردرد بیدار شدم
فکر کردم رو تخت خودم ام تا قلط زدم
چ.چ.چی
جونگ کوک!
چرا...اون اینجا بود یا....من چرا اینجا بودم
به جایی که بودیم نگاه کردم
یکی از اتاق های بار بود!
تنها چیزی که نمیخواستم این بود که ما دیشب با هم....
صبر کن لباس تن من و اون نیست پس یعنی....نه
بغض کرده بودم
آروم آروم قطره های اشک از چشمم ریخت پایین
بعد از چند مدت دیگه نتونستم تحمل کنم و صدای گریه هام بلند شد
هم بخاطر سر درد و دل درد هم برای اینکه که دیگه دختر نیستم
چشم های اونم کم کم وا شد
کوک:چیشده بیب
ا.ت:چی میگی مرتیکه(گریه شدید)
کوک:اوه...چرا داری گریه میکنی پرنسس کوچولو
ا.ت:جونگ کوک....من به تو ایمان داشتم چرا....چرا اینکار رو با من کردی(گریه)
کوک:ا.ت عجیب غریب شدی دیشب خودت به من گفتی عاشقمی و دوسم داری یادت نیست؟
ا.ت:م.من هیچی یادم نمیاد از دیشب
کوک:اوه خب...درد داری
ا.ت:اوهوم
کوک:یکم صبر کن
پاشد لباسش رو پوشید و رفت پایین
منم یکم فکر کردم که دیشب یادم اومد
فلش بک
یونگی:خانوم کیم مطمئنید که من برم؟
ا.ت:آره برو دیگه(مست)
یونگی:باشه ولی...مواظب خودتون باشید
ا.ت:اوکی(مست)
یونگی رفت که چشمم به جونگ کوک خورد
بیشعور جذاب
اونم چشمش به من خورد
اولش لبخند زد ولی بعدش...اخم کرد
آروم آروم اومد پیشم
بعد یهو تفنگش رو در اورد و محکم شلیک کرد به یکی
سریع گوش هام رو گرفتم و نشستم رو زمین
هرکی بود که فوبیا صدا های بلند رو داشت این کار رو میکرد
نفس نفس میزدم و دستام میلرزید
جونگ کوک هم فهمید زانو زد جلوم و بهم گفت:
کوک:نگو که فوبیا صدا های بلند داشتی..هوم داشتی
ا.ت:چ.چ.چرا....
زبونم بند اومده بود
کوک:هیسسسس صحبت نکن الان میبرمت تو یکی از اتاق ها آرومت میکنم بعد بریم
بلندم کرد و منو برد تو یکی از اتاق ها
یکم آروم شدم ولی بعد چشمم خورد به قفسه های شراب
خیلی هوس انگیز بود
یکی رو برداشتم و درش رو باز کردم
کوک:نگو که میخوای همه اش رو بخوری
بدون نگاه کردن بهش بطری رو سر کشیدم
اهههه خیلی خوب بود
۱ ساعت بعد
ا.ت:یاااا چرا زمین داره میلرزه(مست)
کوک:چی میگی
ا.ت:جونگ کوک من خیلی دوست دارم(مست)
کوک:ا.ت تو مستی نمیدونی داری چیکار میکنی
ا.ت:جونگ کوک من میخوامت
کوک:ا.ت(محکم)
ا.ت:جونگ کوک خیلی بهت احتیاج دارم....من از همون اول دوست داشتم...لطفااا من فقط الان تو رو میخوام
ویو کوک
به نظرم آدم ها حرف هایی که تو مستی میزدن حقیقت بود پس....
پایان فلش بک
ا.ت:پس خودم کِرم رو شروع کردم
ولی احساس میکردم واقعا عاشق جونگ کوک ام
خیلی خوب و خواستنی بود
کوک:بیا ا.ت این هودی رو بپوش بیا بریم
هودیه رو پوشیدیم تا پایین زانوم بود
ا.ت:جونگ کوک من درد دارم نمیتونم راه برم
برآید بغلم کرد و بردم تو ماشینش
ادامه دارد.....
part:7
با سردرد بیدار شدم
فکر کردم رو تخت خودم ام تا قلط زدم
چ.چ.چی
جونگ کوک!
چرا...اون اینجا بود یا....من چرا اینجا بودم
به جایی که بودیم نگاه کردم
یکی از اتاق های بار بود!
تنها چیزی که نمیخواستم این بود که ما دیشب با هم....
صبر کن لباس تن من و اون نیست پس یعنی....نه
بغض کرده بودم
آروم آروم قطره های اشک از چشمم ریخت پایین
بعد از چند مدت دیگه نتونستم تحمل کنم و صدای گریه هام بلند شد
هم بخاطر سر درد و دل درد هم برای اینکه که دیگه دختر نیستم
چشم های اونم کم کم وا شد
کوک:چیشده بیب
ا.ت:چی میگی مرتیکه(گریه شدید)
کوک:اوه...چرا داری گریه میکنی پرنسس کوچولو
ا.ت:جونگ کوک....من به تو ایمان داشتم چرا....چرا اینکار رو با من کردی(گریه)
کوک:ا.ت عجیب غریب شدی دیشب خودت به من گفتی عاشقمی و دوسم داری یادت نیست؟
ا.ت:م.من هیچی یادم نمیاد از دیشب
کوک:اوه خب...درد داری
ا.ت:اوهوم
کوک:یکم صبر کن
پاشد لباسش رو پوشید و رفت پایین
منم یکم فکر کردم که دیشب یادم اومد
فلش بک
یونگی:خانوم کیم مطمئنید که من برم؟
ا.ت:آره برو دیگه(مست)
یونگی:باشه ولی...مواظب خودتون باشید
ا.ت:اوکی(مست)
یونگی رفت که چشمم به جونگ کوک خورد
بیشعور جذاب
اونم چشمش به من خورد
اولش لبخند زد ولی بعدش...اخم کرد
آروم آروم اومد پیشم
بعد یهو تفنگش رو در اورد و محکم شلیک کرد به یکی
سریع گوش هام رو گرفتم و نشستم رو زمین
هرکی بود که فوبیا صدا های بلند رو داشت این کار رو میکرد
نفس نفس میزدم و دستام میلرزید
جونگ کوک هم فهمید زانو زد جلوم و بهم گفت:
کوک:نگو که فوبیا صدا های بلند داشتی..هوم داشتی
ا.ت:چ.چ.چرا....
زبونم بند اومده بود
کوک:هیسسسس صحبت نکن الان میبرمت تو یکی از اتاق ها آرومت میکنم بعد بریم
بلندم کرد و منو برد تو یکی از اتاق ها
یکم آروم شدم ولی بعد چشمم خورد به قفسه های شراب
خیلی هوس انگیز بود
یکی رو برداشتم و درش رو باز کردم
کوک:نگو که میخوای همه اش رو بخوری
بدون نگاه کردن بهش بطری رو سر کشیدم
اهههه خیلی خوب بود
۱ ساعت بعد
ا.ت:یاااا چرا زمین داره میلرزه(مست)
کوک:چی میگی
ا.ت:جونگ کوک من خیلی دوست دارم(مست)
کوک:ا.ت تو مستی نمیدونی داری چیکار میکنی
ا.ت:جونگ کوک من میخوامت
کوک:ا.ت(محکم)
ا.ت:جونگ کوک خیلی بهت احتیاج دارم....من از همون اول دوست داشتم...لطفااا من فقط الان تو رو میخوام
ویو کوک
به نظرم آدم ها حرف هایی که تو مستی میزدن حقیقت بود پس....
پایان فلش بک
ا.ت:پس خودم کِرم رو شروع کردم
ولی احساس میکردم واقعا عاشق جونگ کوک ام
خیلی خوب و خواستنی بود
کوک:بیا ا.ت این هودی رو بپوش بیا بریم
هودیه رو پوشیدیم تا پایین زانوم بود
ا.ت:جونگ کوک من درد دارم نمیتونم راه برم
برآید بغلم کرد و بردم تو ماشینش
ادامه دارد.....
۳.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.