وقتی جفتشون عاشق یه دختر میشن p¹⁵
ا.ت با صدای که بین بازو های تهیونگ خفه میشد جواب داد: تهیونگی.... هنوز ۶ روز تا گفتن انتخابم مونده....
انقد هم اوضاع رو دارک جلوه نده ....
الانم بیا بریم ....
تهیونگ ا.ت رو از خودش فاصله داد و دستش رو محکم تر از قبل به دست ا.ت گره زد: بریم آرامش لحظه هام...
تهیونگ ا.ت رو لبخند زنان همراه خودش به لبه دره نزدیک کرد: اینجا....
خیلی قشنگه...
ا.ت نگاهی به پایین انداخت و با پاهای سست شده کمی عقب رفت: تهیونگی! اینجا خیلی ارتفاعش زیاده
تهیونگ ا.ت رو از پشت با دست های ورزیدش حصار کرد و سرش رو روی شونه ا.ت گذاشت: پس بیا از همینجا غروب آفتاب رو نگاه کنیم .....چند دقیقه دیگه خورشید میره پایین و همه جا تاریک میشه ....
بیا تا پایین رفتن خورشید بشمریم
میای؟
ا.ت دست تهیونگ رو که دور کمرش بود گرفت و جواب داد: اره بیا بشمریم..
تهیونگ و ا.ت هم زمان شروع به شمردن کردن: ۱۵.....۱۴......۱۳.....۱۲.....۱۱.....۱۰....۹......۸.....۷......۶.....۵......۴.........۳.......۲.. ...و..۱
به محض گفتن شماره یک تهیونگ شروع کرد به بوسیدن تمام اجزای صورت ا.ت .....
اما از چند سانتی لبش هم نمیبوسید تا مبادا ا.ت ازش ناراحت بشه
تهیونگ دلش نمیخواست فرشته بدون بالِش از دستش ناراحت باشه .....
پس هر کاری برای خوشحال کردنش میکرد
خورشید کم کم غیب شد و روشنی جاش رو به تاریکی داد......
صدا های اطراف ، اکو میشدن و این باعث ترس ا.ت شده بود .....
ا.ت چنگی به لباس تهیونگ زد و با لحن ترسیده پرسید: تهیونگ...تهیونگی...... شب شده.... الان راه از کدوم طرفه؟
تهیونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد و اطراف رو آنالیز کرد: شتتت ..... نمیدونم از کدوم طرف باید برگردیم.....
ا.ت تیکه تی شرت مشکی تهیونگ رو که توی دستش بود رو ول کرد و آروم به بازوی تهیونگ کوبید: نمیدونی ؟؟؟ مگه اینجا پاتوقت نیست؟؟
مگه همیشه نمیای اینجا ؟؟؟؟
چجوری نمیدونی از کدوم طرف بریمم؟؟؟؟
تهیونگ سر ا.ت رو به سر خودش نزدیک کرد و دست ازادش رو دور بدن ا.ت پیچید: هی اصلا نترسیا! من اینجام
راهو پیدا میکنیم دیگه.....
نهایتش شب اینجا میمونیم .....
ا.ت با صدای بغضی و ترسیده جواب داد: همینجا میمونیم؟؟؟......
جدا؟؟؟
بعد تنهایی این تصمیم کوفتیو گرفتی آقای کیم....؟ تصمیم خوبیه ... ولی من انجامش نمی.....
تهیونگ انگشتش رو روی لب ا.ت گذاشت و ادامه داد: دختر.... بزار منم حرف بزنم خب.....
اینجا خوراک گرگ و شغال که نمیشیم
اینجا تنها چیزی که داره حشراته
زنبوری، عنکبوتی چیزی شاید بیاد .....
ا.ت تمام قدرتش رو جمع کرد تا. خودش رو از تهیونگ جدا کنه که صدای حرکت کردن چیزی بین بوته ها وادارش کرد که خودش رو به تهیونگ نزدیک تر کنه
ا.ت ناخودآگاه یکی از پاهاش رو دور کمر تهیونگ قفل کرد که صدای بم تهیونگ توی گوشش شنیده شد: توت فرنگی؟ یه لحظه صبر کن.....
اینم پارت ۱۵...
انقد هم اوضاع رو دارک جلوه نده ....
الانم بیا بریم ....
تهیونگ ا.ت رو از خودش فاصله داد و دستش رو محکم تر از قبل به دست ا.ت گره زد: بریم آرامش لحظه هام...
تهیونگ ا.ت رو لبخند زنان همراه خودش به لبه دره نزدیک کرد: اینجا....
خیلی قشنگه...
ا.ت نگاهی به پایین انداخت و با پاهای سست شده کمی عقب رفت: تهیونگی! اینجا خیلی ارتفاعش زیاده
تهیونگ ا.ت رو از پشت با دست های ورزیدش حصار کرد و سرش رو روی شونه ا.ت گذاشت: پس بیا از همینجا غروب آفتاب رو نگاه کنیم .....چند دقیقه دیگه خورشید میره پایین و همه جا تاریک میشه ....
بیا تا پایین رفتن خورشید بشمریم
میای؟
ا.ت دست تهیونگ رو که دور کمرش بود گرفت و جواب داد: اره بیا بشمریم..
تهیونگ و ا.ت هم زمان شروع به شمردن کردن: ۱۵.....۱۴......۱۳.....۱۲.....۱۱.....۱۰....۹......۸.....۷......۶.....۵......۴.........۳.......۲.. ...و..۱
به محض گفتن شماره یک تهیونگ شروع کرد به بوسیدن تمام اجزای صورت ا.ت .....
اما از چند سانتی لبش هم نمیبوسید تا مبادا ا.ت ازش ناراحت بشه
تهیونگ دلش نمیخواست فرشته بدون بالِش از دستش ناراحت باشه .....
پس هر کاری برای خوشحال کردنش میکرد
خورشید کم کم غیب شد و روشنی جاش رو به تاریکی داد......
صدا های اطراف ، اکو میشدن و این باعث ترس ا.ت شده بود .....
ا.ت چنگی به لباس تهیونگ زد و با لحن ترسیده پرسید: تهیونگ...تهیونگی...... شب شده.... الان راه از کدوم طرفه؟
تهیونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد و اطراف رو آنالیز کرد: شتتت ..... نمیدونم از کدوم طرف باید برگردیم.....
ا.ت تیکه تی شرت مشکی تهیونگ رو که توی دستش بود رو ول کرد و آروم به بازوی تهیونگ کوبید: نمیدونی ؟؟؟ مگه اینجا پاتوقت نیست؟؟
مگه همیشه نمیای اینجا ؟؟؟؟
چجوری نمیدونی از کدوم طرف بریمم؟؟؟؟
تهیونگ سر ا.ت رو به سر خودش نزدیک کرد و دست ازادش رو دور بدن ا.ت پیچید: هی اصلا نترسیا! من اینجام
راهو پیدا میکنیم دیگه.....
نهایتش شب اینجا میمونیم .....
ا.ت با صدای بغضی و ترسیده جواب داد: همینجا میمونیم؟؟؟......
جدا؟؟؟
بعد تنهایی این تصمیم کوفتیو گرفتی آقای کیم....؟ تصمیم خوبیه ... ولی من انجامش نمی.....
تهیونگ انگشتش رو روی لب ا.ت گذاشت و ادامه داد: دختر.... بزار منم حرف بزنم خب.....
اینجا خوراک گرگ و شغال که نمیشیم
اینجا تنها چیزی که داره حشراته
زنبوری، عنکبوتی چیزی شاید بیاد .....
ا.ت تمام قدرتش رو جمع کرد تا. خودش رو از تهیونگ جدا کنه که صدای حرکت کردن چیزی بین بوته ها وادارش کرد که خودش رو به تهیونگ نزدیک تر کنه
ا.ت ناخودآگاه یکی از پاهاش رو دور کمر تهیونگ قفل کرد که صدای بم تهیونگ توی گوشش شنیده شد: توت فرنگی؟ یه لحظه صبر کن.....
اینم پارت ۱۵...
۱۳.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.