*love story*PT13
*پرش زمانی شب*
ساعت ده بود کم کم داشتیم کیلینیک رو تعطیل میکردیم که یه خانم و یه اقا که میخورد هم سن و سالای منو نامجون باشن اومدن تو
+ببخشید ولی...
-سلام چان
+وات
-کریستوفر بنگ چان($) دوست صمیمیم باه به امریکا محاجرت کردیم
+ببخشید
$نه مشکلی نیست پیش میاد
$اهان راستی...سلام
-چان معرفی نمیکنی؟
$چرا دوست دخترم گلوری (*)
+خوشبختم
*همچنین
توی همین حالا بودیم که سولی با عجله از اتاق نامجون اومد بیرون و گفت
^من اومدم
+خوش اومدی
$نامجون به این زودی تشکیل خانواده دادی؟
-نه نه به سرپرستی گرفتیمش ما حتا هنوز ازدواجم نکردیم
چان و گلوری یه نگاهی به من انداختم منم ا سرم تایید کرد خدیدم و گفتم
+گایز خبریه؟
-نه فقط میخواستم امشب شام باهم بریم بیرون
+اهان خ پس بریم؟
*بریم
^مامانی بابایی این خانوم و اقعه کین؟
*سلام کوچولو...
^شلام
*میتونی منو خاله گلوری صدا کنی
^خاله دلوری
*خوبه
$منم رو میتونی عمو چانی صدا کنی البته اگه دوست داری...
^باسه...عمو چانی
چان و گلور خندیدن نامجون هه سورو بغل کردو از کیلنیک رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و بعدش رفتیم سمت یکی از رستوران هایی که خوبن وقتی رسیدیم هه سو توی بغل گلوری بود منو گلوری هم داشتم باهم حرف میزدیم چان و نامجونم همینطور...
غذامونو اوردن خوردی و بعدش از هم دیگه خداحافظی کردیمو رفتیم خونه وقتی رسیدیم خونه داشتم لباسامو عوض میکردم که دل درد شدیدی گرفتم...نشستم روی تخت و توی خودم فرورفتم که نامجون اومد پیشم و گفت
-ا/ت بیب...خوبی؟
+نه...یهو دل درد گرفتم...وایسا ببینم امروز چندمه؟
-(تاریخو گفت)
+شت فک کنم که
-پریودی؟
+اره...فک کنم...میشه تام میرم کارامو بکنم لباسای سولی رو عوض کنی؟
-اره حتما
+ممنون
سریع یه پد برداشتم و رفتم دستشویی و کارامو کردم وقتی اومدم بیرون رفتم توی اشپزخونه و یه مسکن برداشتم خوردم برگشتم برم توی اتاقم که با برخورد به یه چیز محکم به خودم اومدم...متوجه شدم نامجون بود
+از کی تا حالا تو اینقدر گنده شدی؟
-نمیدونم تو حواست نبود
+ببین حوصله کل کل ندارما...
-گگگگ(اداشو در اورد)
+یاااا
که نامجون محکم بغلم کرد
+یااا ولم کن خفه شدم اروم تر
-باشه باشه
+هه سو رو...
-کمکش کردم مسواک بزنه لباساشو عوض کردم موهاشم بافتم و خوابوندمش
+پدر نمونه
-(لبخند)
چشمامو مالوندم و رفتم کارامو کردم بعدشم روی تخت دراز کشیدم ولی هنوزم دل درد داشتم توی خودم جم شدم که نامجون اومد توی اتاق و گفت
-هنوزم درد داری؟
+هوم
-میخوای شکمتو ماساژ بدم؟
+اره
اومد بغلم کردو شروع کرد ماساژ دادن دلم که منم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
ساعت ده بود کم کم داشتیم کیلینیک رو تعطیل میکردیم که یه خانم و یه اقا که میخورد هم سن و سالای منو نامجون باشن اومدن تو
+ببخشید ولی...
-سلام چان
+وات
-کریستوفر بنگ چان($) دوست صمیمیم باه به امریکا محاجرت کردیم
+ببخشید
$نه مشکلی نیست پیش میاد
$اهان راستی...سلام
-چان معرفی نمیکنی؟
$چرا دوست دخترم گلوری (*)
+خوشبختم
*همچنین
توی همین حالا بودیم که سولی با عجله از اتاق نامجون اومد بیرون و گفت
^من اومدم
+خوش اومدی
$نامجون به این زودی تشکیل خانواده دادی؟
-نه نه به سرپرستی گرفتیمش ما حتا هنوز ازدواجم نکردیم
چان و گلوری یه نگاهی به من انداختم منم ا سرم تایید کرد خدیدم و گفتم
+گایز خبریه؟
-نه فقط میخواستم امشب شام باهم بریم بیرون
+اهان خ پس بریم؟
*بریم
^مامانی بابایی این خانوم و اقعه کین؟
*سلام کوچولو...
^شلام
*میتونی منو خاله گلوری صدا کنی
^خاله دلوری
*خوبه
$منم رو میتونی عمو چانی صدا کنی البته اگه دوست داری...
^باسه...عمو چانی
چان و گلور خندیدن نامجون هه سورو بغل کردو از کیلنیک رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و بعدش رفتیم سمت یکی از رستوران هایی که خوبن وقتی رسیدیم هه سو توی بغل گلوری بود منو گلوری هم داشتم باهم حرف میزدیم چان و نامجونم همینطور...
غذامونو اوردن خوردی و بعدش از هم دیگه خداحافظی کردیمو رفتیم خونه وقتی رسیدیم خونه داشتم لباسامو عوض میکردم که دل درد شدیدی گرفتم...نشستم روی تخت و توی خودم فرورفتم که نامجون اومد پیشم و گفت
-ا/ت بیب...خوبی؟
+نه...یهو دل درد گرفتم...وایسا ببینم امروز چندمه؟
-(تاریخو گفت)
+شت فک کنم که
-پریودی؟
+اره...فک کنم...میشه تام میرم کارامو بکنم لباسای سولی رو عوض کنی؟
-اره حتما
+ممنون
سریع یه پد برداشتم و رفتم دستشویی و کارامو کردم وقتی اومدم بیرون رفتم توی اشپزخونه و یه مسکن برداشتم خوردم برگشتم برم توی اتاقم که با برخورد به یه چیز محکم به خودم اومدم...متوجه شدم نامجون بود
+از کی تا حالا تو اینقدر گنده شدی؟
-نمیدونم تو حواست نبود
+ببین حوصله کل کل ندارما...
-گگگگ(اداشو در اورد)
+یاااا
که نامجون محکم بغلم کرد
+یااا ولم کن خفه شدم اروم تر
-باشه باشه
+هه سو رو...
-کمکش کردم مسواک بزنه لباساشو عوض کردم موهاشم بافتم و خوابوندمش
+پدر نمونه
-(لبخند)
چشمامو مالوندم و رفتم کارامو کردم بعدشم روی تخت دراز کشیدم ولی هنوزم دل درد داشتم توی خودم جم شدم که نامجون اومد توی اتاق و گفت
-هنوزم درد داری؟
+هوم
-میخوای شکمتو ماساژ بدم؟
+اره
اومد بغلم کردو شروع کرد ماساژ دادن دلم که منم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
۵.۹k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.