داستان انتقام جو پارت سه
اما خبری از دختر نشد. کودک بهانه گیری می کرد. حتی باری تصمیم گرفت از در سه متر را به پایین بپرد خدا می داند اگر التماس های مادر دلش را پیر نکرده بود چه می شد! بازی و بهانه گیری برای کودک غذا نمی شد پس مادر لازمشان را گشت تا ببیند چیزی برای خوردن میابد یا نه. کمی کباب سرد شده دید پس توان و حافظه کوتاه خود را در روشن کردن پیک نیک گذاشت و غذا را گرم کرد.
- ببین توی سبد نون هم هست.
کودک گشتن را دوست داشت پس در اضاع بیرون ریختن بسیاری از لوازم داخل سبد پلاستیکی دارای نان را بیرون آورد.
- ایناهاش.
مادر از غذا گرم شده را در مقابلش گذاشت.
- بخور عزیزکم.
کودک با اشتها شروع به خوردن کرد و مادر با غم او را می نگریست. برای اولین بار با خود کنار آمد که دخترش آنان را تنها گذاشته است، اما گویا از او خسته شود کودک را چرا از خویش دور ساخت؟!
- مادربزرگ شما نمی خورید؟
به خود آمد، اشتها نداشت.
- بعدا می خورم.
کودک لقمه ای نادرست با دست ساخت و برخاست. به سوی مادر رفت و لقمه را نزدیک دهنش برد.
- مامان می گفت باید به موقع غذا بخورید، بعد داروهاتون رو بخورید.
بغض گلوی مادر را گرفت و دهان جمع شده خود را کنی باز کرد. لقمه فرو رفت و دو سه لقمه دیگر. کودک که حالا خود را مسئول مادر بزرگ پیرش می دید داروها را پیدا کرد و سعی داشت به یاد بیارد کدام را حال مادر باید می خورد.
- بده خودم پیدا می کنم.
داروها را به مادر بزرگ داد و خود به سمت شیشه آب رفت و با ریختن چند برابر آن آب در کناری لیوان آب را به سمت مادر گرفت. هنگامی به نظر کارها تمام شده می آمدن در کنار مادر نشست و سرش را بر آغوشش نهاد.
- مامان کجاست؟
مادر چه جوابی باید می داد!
- خونه.
- خوب ما چرا اینجاییم؟
کاش کودک سوال نپرسد.
- مامانت یادش رفت ما رو با خودش ببره.
کودک از مادر جدا شد و چند ثانیه نگاهش کرد سپس چنان خنده اش گرفت که از پشت روی زمین افتاد.
- وای! مامان ما رو یادش رفت! حتما یک دفعه می بینه ما نیستیم هل می شه میاد دنبالمون!
مادر در لحظه اشک چشمانش را گرفت و رو برگرداند تا نگاهش را نبیند. پسر در آرزو بازگشت مادرش خوابش برد و خنده های کوتاهش در خواب نشان دهنده رویا خنده های وی بود اما مادر تا صبح آرام اشک می ریخت و صداش را در میان سکوت پنهان کرد. سحرگاه با سر و صدا کودک بیدار شد.
- اینجا. ما اینجاییم.
مادر با تعجب وی را نگریست.
- با کی صحبت می کنی؟!
کودک با ذوق گفت:
- یک خانواده اینجا پینک نیک اومدن. ما رو دیدن الان میان ما رو پیش مامان می برن.
- ببین توی سبد نون هم هست.
کودک گشتن را دوست داشت پس در اضاع بیرون ریختن بسیاری از لوازم داخل سبد پلاستیکی دارای نان را بیرون آورد.
- ایناهاش.
مادر از غذا گرم شده را در مقابلش گذاشت.
- بخور عزیزکم.
کودک با اشتها شروع به خوردن کرد و مادر با غم او را می نگریست. برای اولین بار با خود کنار آمد که دخترش آنان را تنها گذاشته است، اما گویا از او خسته شود کودک را چرا از خویش دور ساخت؟!
- مادربزرگ شما نمی خورید؟
به خود آمد، اشتها نداشت.
- بعدا می خورم.
کودک لقمه ای نادرست با دست ساخت و برخاست. به سوی مادر رفت و لقمه را نزدیک دهنش برد.
- مامان می گفت باید به موقع غذا بخورید، بعد داروهاتون رو بخورید.
بغض گلوی مادر را گرفت و دهان جمع شده خود را کنی باز کرد. لقمه فرو رفت و دو سه لقمه دیگر. کودک که حالا خود را مسئول مادر بزرگ پیرش می دید داروها را پیدا کرد و سعی داشت به یاد بیارد کدام را حال مادر باید می خورد.
- بده خودم پیدا می کنم.
داروها را به مادر بزرگ داد و خود به سمت شیشه آب رفت و با ریختن چند برابر آن آب در کناری لیوان آب را به سمت مادر گرفت. هنگامی به نظر کارها تمام شده می آمدن در کنار مادر نشست و سرش را بر آغوشش نهاد.
- مامان کجاست؟
مادر چه جوابی باید می داد!
- خونه.
- خوب ما چرا اینجاییم؟
کاش کودک سوال نپرسد.
- مامانت یادش رفت ما رو با خودش ببره.
کودک از مادر جدا شد و چند ثانیه نگاهش کرد سپس چنان خنده اش گرفت که از پشت روی زمین افتاد.
- وای! مامان ما رو یادش رفت! حتما یک دفعه می بینه ما نیستیم هل می شه میاد دنبالمون!
مادر در لحظه اشک چشمانش را گرفت و رو برگرداند تا نگاهش را نبیند. پسر در آرزو بازگشت مادرش خوابش برد و خنده های کوتاهش در خواب نشان دهنده رویا خنده های وی بود اما مادر تا صبح آرام اشک می ریخت و صداش را در میان سکوت پنهان کرد. سحرگاه با سر و صدا کودک بیدار شد.
- اینجا. ما اینجاییم.
مادر با تعجب وی را نگریست.
- با کی صحبت می کنی؟!
کودک با ذوق گفت:
- یک خانواده اینجا پینک نیک اومدن. ما رو دیدن الان میان ما رو پیش مامان می برن.
۵.۷k
۲۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.